نام کتاب : پر نویسنده : شارلوت مري ماتیسن فصل دوم تا دهم
فصل دوم
با عجله از لابه لاي ورقه ها صفحه هایی را براي خواندن انتخاب کردم وخواندم. واقعا شگفت زده شدم مگر میشود
مردي مثل او با داشتن زن و بچه دست به چنین عمل خلافی بزنند. با خود گفتم این افسانه است حقیقت ندارد.اما پس
از انکه همه ي داستان را خواندم فهمیدم که روجر دالتون یک انسان والا وقابل اعتماد است ومن حقیقتا به وجود او
افتخارکردم .از وقتی که دیگر با او رفت وامد نکرده بودم تغییر زیادي نکرده بود او سکوت را دوست داشت و از
ارامش لذت میبرد در فصل زمستان اوقاتش را به مطالعه و سیگار کشیدن می گذشت و تابستان هم به گل هاي باغچه
اش اب میداد.
خصوصیات اخلاقیش را از زمانی که همکلاسی بودیم میدانستم اما من هیچ گاه او را انسانی احساستی و عاشق پیشه
نمیدانستم و به همین دلیل بود که سخت متعجب شدم.روجر براي من انسانی غیر از ان که میدانستم شناخته شده بود.
در اعماق وجودم او را یک انسان قهرمان یک ایثارگر و یک انسان کامل احساس میکردم زیرا اگر چنین جریانی براي
من به وجود می امد نه تنها حاضر به از خود گذشتگی بودم بلکه سعی میکردم از ان جریان که برایم ننگ اور بود فرار
کنم و در گوشه اي پنهان شوم.
وقتی شروع به خواندن داستان کردم از موفقیت خود کاملا بی خبر بودم با عجله سعی کردم هر چه زودتر داستانش را
تمام کنم .هر چه جلوتر میرفتم جذابیت داستان بیشتر میشد ومن همچنان خواندم وقتی به خود امدم هوا کاملا روشن
شده بود چشم هایم از خستگی باز نمیشد وافکارم به خاطر نوشته هاي روجر پریشان بود . به خود گفتم حداقل نیمی از
نوشته دالتون افسانه است واز افکار وخیالات واهی خودکمک گرفته اما همچنان ادامه دادم .تا نز دیک ساعت هشت
صبح ان را تمام کردم بعد به رخت خواب رفتم در حالی که بخاري ساعت ها قبل خاموش شده بود هواي اتاق کاملا
سرد شده بود اما من با خستگی تمام تا ساعتی پس از ظهر به خوابی عمیق فرو رفتم.٧
پس از بیدار شدن دوش گرم گرفتم وبراي صرف ناهار به رستوران رفتم هر جا میرفتم روجر و افکارش با من بود به
نوشته هایش فکر میکردم وغرق در افکارم بودم گاهی او را یک انسان واقعی میدانستم وانچه را نوشته بود حقیقت
مطلق به حساب می اوردم اما وقتی درباره ي نوشته هایش فکر میکردم به ناچار مقداي از انها را به حساب رویا وخیالات
واهی اومیگذاشتم . بعد ازخوردن غذا هوس کردم روجر دالتون را ببینم اما میدانستم که او نمی اید زیرا قرار ما روز
یکشنبه بود.
فصل سوم
دوباره شروع به خواندن کردم...نوشته بود...در یک شب سرد و بارانی با وجودي که باد شدید می وزید مجبور بودم در
ان کوچه هاي تنگ وگل الود براي پیدا کردن خانه اي که میخواستم به جستو جو بپردازم چراغ هاي خونه کم نور بود و
با وزش باد تکان میخورد. سایه ي تیر هاي چراغ برق روي زمین هاي پر از گل ولاي کوچه سایه می انداخت .تمام اینها
صحنه اي غم انگیز و ناراحت کننده راتداعی میکردند.من براي انجام کاري که مربوط به خودم نبوددر چنین شبی به
منزل مردي که اخیرا مرده بود رفتم انجا محله قدیمی بود معماري بعضی از ساختمان ها و عمارت ها مشخص میکرد که
اینجا روزي از مناطق زیبا واباد شهر لندن بوده است وقتی از پلکان قدیمی ان بالا رفتم ساعت از شش گذشته بود . به
طبقه بالا رسیدم و اتاق شماره ي نوزده را با یک پلاك زرد رنگ مشخص شده بود یافتم. ماموریت من از طرف شرکت
جهت تحقیق درباره مرگ مردي بود که زندگیش به مبلق زیادي بیمه شده بود . اداره شهربانی دراین کار دخالت کرده
بود واجازه ي دفن نمیداد من به خاطر مشکوك بودن مرگ ان مشترك مامور تحقیق به پرونده اوشدم.راهرو ها کاملا
تاریک ساکت و بودند. من از این سکوت احساس ترس و وحشت می کردم از پشت در پلاك نوزده ترنمی بهشتی
بگوشم رسید.ان صداي زیبا من را از خود بی خود کرد همین نغمه بهشتی بود که مرا به جنایتی واداشت که از جامعه مطرود ومردود شدم مرا روانه زندان کردند هر چه کرد همان صداکرد .با کوبیدن در صداي اواز قطع شد لحظه اي بعد
در ارام باز شد و دختري جوان ومتین روبرویم ایستاد. بی مقدمه پرسیدم شما می خواندید؟
-بله...در نگاهش نوعی ترس و وحشت وجود داشت
-اسمتان؟
-ماویس... ماویس کوترل
-اوه... بله پس شما دختر مرحوم برنارد کوترل هستید ؟
-نه دخترش نیستم.
-پس خواهرش هستید.دخترك سرش رو پایین انداخت و من میتوانستم اندام ظریف و لب ودهان نمکین و زیبایش را
ببینم و موهاي طلاییش رابراي همیشه به خاطر به سپارم.
او زیبایی غمگین بود.برق نگاهش در ضمن داشتن حرارتی ذاتی غمی جانکاه داشت و رنگ رخسارش پریده بود.
نگاهش مبهوت و پریشان بود فکر میکردم مرا نمیبیند لحظه اي با بی اعتنایی نگاه کرد وگفت : نه اقا من بیوه کوترل
هستم... جمله را طوري با تنفر و انزجار بیان کرد که معلوم بود دلبستگی چندانی به او نداشته . حرکاتش ظریف و ارام
بود به خود گفتم نباید بیش از هیجده سال داشته باشد و من از این دختر جوان به سن وسال او زن مردي که طبق
پرونده اش بیش از پنجاه سال داشت شده بود تعجب کردم . تعجب من بیشتر از این پرسش بود که چند سال پیش از
این ازدواج صورت گرفته و کلا این دختر زیبا چگونه تن به چنین کاري داده است؟با لاخره به اوگفتم : خانم من براي
رسیدگی وتحقیق درباره مرگ اقاي کوترل از طرف شرکت بیمه به اینجا امده ام. به کناري رفت و راه را براي ورود من
باز کرد: بفرمائید تو... اتاقی نسبتا بزرگ بود اما وسایل لوکس وشیکی در ان نبود هنگام وارد شدن پرسیدم: تنها
هستید؟ با ملایمت و ارامی جواب داد:نه اقا با ماري ژوزف زندگی میکنم.
نمیدانستم چطور و از کجا شروع کنم نمیخواستم دختر جوان رابا پرسش هایم ناراحت کنم . ناگهان یک فکر بکر از
ذهنم گذشت. مطمئن بودم که جنازه - به علت نداشتن اجازه دفن- هنوز در خانه باقی است این فکر مرا کنجکاوتر کرد
. اما او همچنان سرش را پایین انداخته بود واهنگی را زیر لب زمزمه می کردومن از او که درچنین موقعیتی اواز
میخواند تعجب کردم. نظري به اتاق انداختم : پنجره هاي بلند وسقفی گچ کاري شده پر ده هاي نازك در جلو پنجره ها
ویک قالیچه رنگو رو رفته جلوي بخاري پهن شده بود مقداري پارچه سیاه روي چرخ خیاطی ریخته شده بود فکر کردم
حتما دختر جوان مشغول تهیه لباس عزا است. در گوشه وکنار اتاق وسایلی بودند که جلب نظر نمیکردند . تنها چیزي
که به نظر می امد وسایل چوبی و مبل ها بودند که حتما روزگاري بسیار شیک به نظر میرسیدند زیرا از چوب بسیار
زیباي گردو ساخته شده بود .دران اتاق هیچ چیز نمایانگر علاقه ي او به زندگی نبود همه چیز نشان میداد که او تا چه
حد از ان محیط واتاق متنفر است. در پرونده اي که براي تحقیق به من داده بودند برنارد کوترل را با لقب ها واسم هاي
زیادي نوشته بودند تا بتواند در شصت سالگی پول بیمه اش را پس بگیرد اما او در سن پنجاه وشش سالگی فوت کرده
بود اسامی و القابش نشان میدادکه روزي زنگیش سرو سامانی داشته او در این سن وسال با بجه اي که بیش از بیست
سال نداشت زندگی میکردخیلی چیزها را براي پرسیدن داشتم در عین حال میبایست گزارش تحیق تهیه میکردم.
خوب شوهر شما چه مدت بیمار بود.
-ده دوازده روز
-چرا دکتر اجازه دفن را نداده؟
-نمیدانم حتما چیز غیر عادي دیده بوده!
-پرستارش شما بودید؟
WWW.IRANMEET.COM
Ramin.Samad@yahoo.com
کتابخانه نودهشتیا پر - شارلوت مري ماتیسن
wWw . 9 8 i A . C o m ١٠
-ماري ژوزف هم به من کمک کرد.
-وقتی مرد چه کسی بالاي سرش بود؟
-هیچ کس
-چرا؟همچنان با نگاه سرد و بی روح زمین را نگاه میکرد .براي اینکه ماري نبود و من هم براي خرید بیرون رفته بودم.
-به عقیده ي شما این مرگ دلیلی نداشت؟
-من که علتی نمیبینم اما فکر نمیکنم زیاد عجیب باشد
-فکرنمیکنید خود کشی کرده؟
-اوه نه هرگز
-چه ؟ اگر کرده باشد؟
-نه محال است او همیشه از مردن میترسید. وضع خوبی نداشت از زندگیش راضی نبود اما همیشه میگفت در شصت
سالگی با پول بیمه اش زندگی خوبی را اغاز میکنداز اینجا میرود وتفریح میکند. دیگر چیزي به شصت سالگیش نمانده
بود
-گویا چهار سال فرصت داشت.
-وقتی خودش را بیمه کرده بود من اصلا به دنیا نیامده بودم!.او میگفت که تمام حق بیمه اش را پرداخته و هیچ کم
وکسري نداردمیگفت که پول زیادي ندارد اما میتواند مابقی عمرش را به راحتی بگذراند
-چند وقت است که ماري از پیش شما رفته؟
-نه او نرفته او با ما زندگی میکند او چند دقیقه پیش براي خرید بیرون رفت.
-حتما زود برمیگردد.
-البته الان پیدایش میشود بعد با لبخندي ملیح ادامه داد:وقتی شما در زدید فکر کردم ماري اومده.
WWW.IRANMEET.COM
Ramin.Samad@yahoo.com
کتابخانه نودهشتیا پر - شارلوت مري ماتیسن
wWw . 9 8 i A . C o m ١١
-میتوانم او را ببینم
-حتما او خیلی زود می اید.بخاري خاموش شده بود من روي یک صندلی نزدیک بخاري نشستم گاهی دختر زیبا را
نگاه میکردم او مشغول خیاطی بود و به من اعتنایی نمیکرد. به عقیده من مرگ کوترل غیرطبیعی بود اطمینان داشتم که
کار به دست یکی از این دونفر انجام شدهباشد. طولی نکشید که صداي پایی از پله ها به گوشم رسید و لحظه اي بعد
انگشت هایی به در خورد ماویس کوترل در را باز کردزنی متین و باوقار با لباس خخواهران روحانی وارد شد.وقتی مرا
دید محترمانه سري تکان دادسبد دستش را روي زمین گذاشت وقتی از جلوي من رد شد گفتم :خانم! ایستاد ومن ادامه
دادم من از طرف شرکت بیمه مامور تحقیق در مورد مرگ اقاي برنارد کوترل هستم کارتی را از جیبم در اوردم و
خواستم به او نشان دهم اما دیدم یکی از دوستان اداریم زیر علامت شرکت بیمه کلمهی مسخره اي نوشته بود من هم
از دادن ان خودداري کردم درباره مرگ اقاي برنارد کوترل پرسش هایی کردم که جواب هاي داد اما من نتوانستم در
ان ها اثر مظنونی پیدا کنم . بنابر این تغییر عقیده دادم و قبول که مرگ طبیعی بوده است وهمین اظهار نظر من باعث
شد که دکتر اجازه دفن بدهد.ماري در حالی که دست هایش را به هم میفشرد گفت:به گفته دکتر باید کالبد شکافی
شود
-حتما باید کالبد شکافی شود...جسد کجاست؟لابد در پزشک قانونی.
-نه اقا در ان اتاق میخواهید ببینید؟
-بله متشکرم.
نمیخواستم به ان اتاق بروم ولی ماري منو به ان اتاق راهنمایی کرد. در اطراف اتاق چهار شمع روشن بود منظره
ترسناکی بود روي جسد ملافه ي سفیدي پهن بود ماري جلو رفت و ملافه را کنار زد جسدبی جان کوترل با رنگی پریده
نمایان شد. به فکر فرو رفتم او خیلی جوان تر پنجاه و شش سال به نظر میرسید حتی یکدانه موي سفید نداشت. نوعی
کدورت و تیرگی و غبار مرگ بر چهره اش نشسته بود . با این حال اثار قدرت وسلامت جسمانی در چهره اش هویدا
WWW.IRANMEET.COM
Ramin.Samad@yahoo.com
کتابخانه نودهشتیا پر - شارلوت مري ماتیسن
wWw . 9 8 i A . C o m ١٢
بود.گفتم: باید با دکتر ملاقات کنم امیدوارم مرا ببخشید و به طرف در رفتم. ماري گفت: شما به وظیفه ي خود عمل
کنیدو به جاي انکه مرا به اتاق ماویس راهنمایی کند یکراست از پلکان سرازیرم کرد. کوچه همچنان تاریک و گل الود
بود باران هم به شدت میبارید و صداي باد سیم هاي برق را به زوزه کشیدن در اورده بود. دکتر که مردي عصبی و بد
اخم بود در همان حوالی زندگی میکرد با او ملاقات کردم او از مرگ غیر منتظره مریضش سخت عصبانی بود فکر
میکرد برنارد کوترل فقط به خاطر اینکه به حیثیت وشغل او صدمه بزند مرده میگفت: مرگ او کاملا بی علت بوده و من
از این بابت نگرانم. پرسیدم: لابد فردا صبح کالبد شکافی خواهند کرد...
-بله .. بله...
-حتما فکر میکنید که او کشته شده.
نه تنها معتقدم بلکه ایمان دارم وقسم میخورم سو گند میخورم که مرگ او طبیعی نبوده حتما دستی در کار بوده...
-به نظر شما چه کسی ممکن او را به قتل رسانده باشد؟
-نمیدانم خدا میداند.... پلیس باید قاتل را پیدا کندو اضافه کرد:اي اقا بیشتر پلیس ها احمقند و چیزي سرشان نمیشود .
دکتر بر عقیده اش ثابت بود ثبات عقیده او سبب سستی عقیده من درباره مرگ کوترل شد با خود گفتم که دکتر
احمق است و بیهوده اجازه دفن نمیدهد ... از پیش دکتر رفتم . در قطار زیرزمینی نیز در ذهن خود مشغول تهیه ي
گزارش قتل برنارد کوترل بودم . انچه ماري گفته بود با گفته هاي دکتر مطابقت میکرد دکتر معتقدبود که او بیماري
گوارشی داشته واگر کمی استراحت میکردحتما خوب میشد و دلیلی براي مرگ ناگهانی او وجود ندارد.پرسیدم:اگه
سکته قلبی کرده باشد؟
WWW.IRANMEET.COM
Ramin.Samad@yahoo.com
کتابخانه نودهشتیا پر - شارلوت مري ماتیسن
wWw . 9 8 i A . C o m ١٣
-اي اقا کوترل مردسالمی بود او هرگز سکته نکرده...
براي من باور کردنی نبود که دختر بچه اي به سن سال او که هنوزشاید خودش را هم نشناخته دست به چنین قتلی زده
باشد یا لااقل شریک قتل باشد و بتواند اینطور خونسردیش را حفظ کند و با ملایمت سخن بگوید... ناگهان افکارم
متوجه بیوه کوترل شد . در تصورات او میدیدم که چشم بر زمین دوخته و صدایش را می شنیدم که اهنگ زیبایی را
زمزمه میکرد...
****
من زندگی راحتی داشتم . همسرم زن کد بانویی است و دخترم گریس هم مانند مادرش است. من از زن وبچه ام کاملا
راضی بودم به زندگی ساده خودم عادت کرده بودم . همیشه به عنوان یک وظیفه به زن و بچام عشق می ورزیدم اما نه
با یک احساس قلبی! براي من زیبایی معنی نداشت. من همیشه مردي با شور و احساس بودم به موسیقی علاقه ي زیادي
داشتم از اینکه مانند ماشین مجبور به زندگی کردن باشم بیزار بودم . در زندگیم وظیفه و اجبار جاي تمام احساساتم را
گرفته بود. دیگر شور زندگی عشق و احساس درونم خشکیده بود انجام وظیفه اجباري جاي تمام عشق هایم راگرفته
بود.
زنم در خانه مثل یک ادم اهنی بود گاهی حرف میزد و گاهی میخندید اما بی احساس و سرد. از اینکه مجبور بودم تا
زمان نا معلومی زندگیم را با او سپري کنم ناراضی بودم . هر گز دوست نداشتم تا پایان عمر چنان باشم که بودم
همچنین نمی خواستم به همین شیوه زندگی ادامه دهم!
شاید تا ان شب که بیوه کوترل را ندیده بودم هیچ گاه امکان تجزیه و تحلیل خواهش ها خواسته هایم به دست نیامده
بود. اما ان شب بون اینکه بخواهم همان طور که روي تخت خوابم دراز کشیده بودم ارزوهایم را موشکافی کردم .متوجه
شدم که تا ان زمان همه چیز تیره وتار بوده و تنها گاهی روشنایی هاي ضعیفی خود نمایی میکرد. این نور ضعیف
WWW.IRANMEET.COM
Ramin.Samad@yahoo.com
کتابخانه نودهشتیا پر - شارلوت مري ماتیسن
wWw . 9 8 i A . C o m ١٤
گاهی به شکل هاله ي باریکی که لازمه ي زندگی است در ان همه تیرگی ظاهر شد براي لحظه اي می پائد و پس از ان
دو باره در ژورفاي تاریکی فرو میرفت و نابود میشد ان شب را تا پاسی از شب در فکر جریان کوترل بودم و حدود
ساعت یازده بود که به خواب رفتم
فصل چهارم
چند روزي از این جریان نگذشته بود که گزارش پزشک قانونی در مورد کالبد شکافی مبنی بر عدم وجود شواهدغیر
طبیعی مرگ به دستم رسید من هم گزارش خود را تکمیل وبه شرکت بیمه فرستادم. شرکت هم بلافاصله پولی را بابت
حق بیمه به بیوه کوترل بدهکار بود پرداخت کرد وظیفه ي اداري من در اینجا به پایان رسید اما از همان دیدار اول
حسی که هم مسرت بخش و هم غم انگیز بود در من شکل گرفت. چیزي از درون به من گفت که : این ماجرا سر دراز
دارد .وقتی جنبه شادي بخش این حس ظاهر شد دوست داشتم ان را موشکافی کنم...اما به ناگاه گونه اي غم که زائیده
همان احساس بود جایش را میگرفت واز تجزیه وتحلیل ان منصرفم کرد. این حالت ها کاملا مرا خشمگین و بهانه گیر
کرده بود . احساس میکردم درطی این سال ها زندگی یکنواخت وکسل کننده اي داشتم . گویی نوعی تمنا واحساس
ازاعماق وجودم به شکل اتش زیر خاکستر بیرون می اید احساس می کردم انچه میخواستم نشدم... نمیتوانم به درستی
حال وهواي ان روزهاتوصیف کنم هر روز صبح از خانه به اداره وعصر ها از اداره به خانه می امدم. تا کی باید این گونه
زندگی کنم ؟ تا کی باید به این روش خشک و بی روح زندگی را گذراند و در انتظار روز مرگ نشست ؟ این حالت
روح مرا ازرده وخسته کرده بود یک شب پس از شام از اوا پرسیدم:
-اوا؟ چقدر دوست داشتم گریس دختر گرم و با ذوقی بود نمیدانم چرا تا این حد سرد و بی روح است!اوا که زنی تمام
عیار بود با خونسردي جواب داد: همه ي دختر هاي هم سن وسال او همین طوري هستند. اما حتما بعد از تحصیل در
دانشگاه خانه داري بهتر میشود دختر با استعدادي است.
WWW.IRANMEET.COM
Ramin.Samad@yahoo.com
کتابخانه نودهشتیا پر - شارلوت مري ماتیسن
wWw . 9 8 i A . C o m ١٥
من با تمسخر گفتم اگر گریس درست فکر میکرد هیچ گاه چنین رشته هایی را انتخاب نمیکرد! و او بی اعتنا به من
ادامه داد: من مطمئنم که او پیشرفت خوبی خواهد داشت . دوست داشتم او را عصبانی کنم و کردم
-البته! البته! اگر او درست فکر کند هرگز این رشته را انتخاب نمیکند.... وتازه فکر نمی کنم او به میل خود انتخاب
رشته کند!
ولی او گفت: هر دختر با شعوري این کار را میکند.
-بله اگر اراده داشت و به دستور کسی کار نمیکرد ! کمی ناراحت شد. براي ان که به اتش روشن شده دامن نزنم کوتاه
امدم. به من ارتباطی نداشت که در چه رشته اي درس بخواند. اوا گریس را در تصمیم گیري ازاد گذاشته بود و لزومی
نداشت که من در کار هاي ان ها دخالت کنم . چون احساس میکردم ان ها به هیچ وجه به من احتیاجی ندارند زیرا در
هیچ کاري با من مشورت نمیکردند
اوا یک عادت بد دیگر داشت. او بسیار مستبد و خود راي بود.هیچ گاه در هیچ کاري با من مشورت نمیکرد
ده سال از ازدواج من واوا گذشته بودکه پدرش فوت کرد. براي او ارث زیادي به جا گذاشت اوا روي یک میل فطري و
خواهش ذاتی هرگز میل نداشت به ان دست بزند.
مادر و دختر خیلی شبیه هم بودند مثل هم لباس می پوشیدند همیشه با هم به هر کجا میخواستند میرفتندعجیب تر از
همه اینکه ا ها از نظر ساختمان و مغز و روح شبیه هم بودند اما بر خلاف اینهمه تشابه بین مادر و دختر هیچ تشابهی بین
من وان دو نفر وجود نداشت. البته خیلی از افرادي که از رمز وراز زندگی ما بی خبر بودند حسرت زندگی بی سر و صدا
ما را میخوردند اما اتگر میدانستند که اوا یک زن از خود راضی و کله شق است یقینا پی میبردند که زندگی با این زن
چقدرمشکل و غیر قابل تحمل است.
البته نمیخواهم اوا را بد جلوه دهم . اما انچه میگویم خصوصیات اخلاقی و ذاتی اوست اگر وضع زندگی خودم را از لحاظ
معنوي تشریح نمیکردم افکاري که داستان مرا میشنیدند مرا یک انسان بی وجدان و یک مرد خیانتکار به زن وفرزند
WWW.IRANMEET.COM
Ramin.Samad@yahoo.com
کتابخانه نودهشتیا پر - شارلوت مري ماتیسن
wWw . 9 8 i A . C o m ١٦
اجتماع می پنداشتند! یقین داشتم که در صورت محکوم و زندانی شدن من هیچ گونه صدمه و اسیبی به انان نخواهد
رسید زیرا حضور من در ان خانه تنها یک حضور فیزیکی بود و ان ها مرا به صورت یک مرد یا یک شوهر یا یک پدر
قبول نداشتند. در صورتی که من چیزي غیر از این را میخواستم دوست داشتم نسبت به من محبت همسرانه و پدرانه
داشته باشند نه این که تنها پدر یا شوهر باشم!در انتها با تکیه بر این فکر که انها از غیبت می ازرده خاطر نمیشوند و
اینکه حضور من تاثیري در زندگی ان نمیذارد خود را در مسیر جدیدي قرار دادم.
فصل پنجم
من از کودکی انسانی خونگرم و پر شور و هیجان بودم. ان روز که اواسط ماه فوریه بود به خانه ماویس رفتم دلیل اینکه
اینجا از احساساتم حرف زدم این است که هواي ماه فوریه مثل بهار است در ماه فوریه از شدت سرما کاهش داده شده
و افتابش کمتر میشود در این حال و هوا فیل من یاد هندوستان کرد... نمیدانم چرا این غریزه را هیچ وقت از دست
ندادم در این موقعیت ها همان طور که در خیابان قدم میزنم اهنگی در گوش دلم زمزمه میشود که حس استقلال طلبی
و ازادي را در من زنده نگه میدارد این احساس شور وحرارت زندگی را در من زنده نگه میدارد این عقاید همان افکاري
بودند که از دوران کودکی با انها به خواب میرفتم چنین کسی هرگز از دست این غریزه پس از گذشت سالیان سال
دوباره ظاهر شده و حرارت و گرماي ان بر دلم منزل کرده ان روز من چنین حالی داشتم. با خود گفتم من زن و بچه
دارم نباید به دنبال هوس هاي لحظه اي بروم نباید خود را وارد اینگونه حوادث کنم. من همیشه مردي احساساتی و
عاشق پیشه بودم و چنین انسانی هرگز نمیتواند از دست این غریزه ذاتی اش نجات پیدا کند.معتقد بودم که این
احساس ذاتی همانند اتش زیر خاکستر در دلم پنهان مانده و ماویس مانند نسیم ملایمی ان خاکستر ها را به کناري زده
تا بتواند اتشی تند و تیز در روحم ظاهر گرداند همیا اتش بود که ان روز مرا به سمت خانه ماویس کشاند در راه با
خودم فکر میکردم وحرف میزدم : ایا از اینکه دو باره به دیدنش میروم دلخور نمیشود ؟فکر نمیکنم هنوز در همان
WWW.IRANMEET.COM
Ramin.Samad@yahoo.com
کتابخانه نودهشتیا پر - شارلوت مري ماتیسن
wWw . 9 8 i A . C o m ١٧
خانه باشد خانه ي سرد و بی روحی بود !نمیدانم وقتی در را باز کرد چه خواهم گفت و از من که مرد غریبه اي هستم
چگونه استقبال خواهد کرد؟...
کسی در راه پله نبود و من در تصوراتم مردان و زنان قرون وسطی را میدیدم که از این پله ها بالا و پایین میرفتندوقتی
پشت در اپارتمان رسیدم منتظر ماندم تا دوباره همان صداي اواز زیبا را که سعی میکردم ان را در خاطرم زنده نگه
دارم-بشنوم اما سکوتی حزن انگیز حکمفرما بود دوبار در زدم در باز شد خودش بود . باز ان قیافه معصوم و خواستنی
جلوي چشمام ظاهر شد ... لاي در ایستاد دلم بد جوري شور زد. نمیدانستم چه بگویم و چه کنم عملکرد در چنین
وضیت هایی بسیار مشکل است اضطراب زیادي داشتم.. به ناچار براي رهایی از سکوت مرگبار حاکم گفتم: میخواستم
چند کلمه با شما حرف بزنم. اجازه میدید داخل شوم؟خود را کنار کشید و در را باز کرد... نه حرفی نه سخنی
-تنها هستید ؟
-میبینید!
-پس خواهر روحانی؟
-کلیساست.
-عجب!همیشه تنها هستید؟ در نگاهش نوعی غم هویدا بود غمی که همیشه به همراه داشت.سرش را تکان داد و
اهسته گفت:بله
-چرا؟
ماري و پدر روحانی ابرن از من خواستند که با انها به دیر بروم اما من قبول نکردم میدونید؟فعلا خیلی بلا تکلیف هستم
. این جاجاي راحتی است اما مجبورم به زودي این جا را ترك کنم
دلم لرزید پرسیدم :چرا؟
-براي این که نمیتوانم کرایه را بپردازم . پول بیمه انقدر زیاد نیست که بتوانم مدت زیادي بدون در امد دیگري زندگی
WWW.IRANMEET.COM
Ramin.Samad@yahoo.com
کتابخانه نودهشتیا پر - شارلوت مري ماتیسن
wWw . 9 8 i A . C o m ١٨
کنم اگر جایی پیدا کرده بودم تا حالا رفته بودم. اما قرار است به زودي دختري اینجا بیاید تا پس از این با هم زندگی
کنیم.
به ناگاه برق امید در دلم جرقه زد.
-کی؟
-شاید تا هفته اینده.
-حتما او را میشناسید.
-اوه... البته...مجبور هستم این کار را بکنم اگر جاي ارزان تري پیدا کنم می روماما هنوز جاي مناسبی پیدا نکردم
با نوعی شوخی گفتم:حتما جایی به جز دیر؟
-اوه بله دیر جاي مناسبی نیست....
-اگربخواهید میتوانم جاي مناسبی برایتان پیدا کنم.
در حالی که پشت میز رو به روي من نشسته بودو با دست هاي ظریف و زیبایش میز را لمس میکردچشم به زمین
دوخت و جواب داد:شما لطف دارید.
اما شیوه بیانش به گونه اي بود که فکر کردم این کار را از وظایف اداري من میپندارد واز نظر او ماموریتی از طرف
شرکت بیمه داشتم که خانه اي براي او پیدا کنم! سپس بی انکه منتظر جواب من باشد ادامه داد: من هیچ گاه دوست
ندارم زندگی ام را محدود کنم دوست دارم همیشه ازاد باشم واتاق مستقلی داشته باشم هر چند کوچک و محقر باشد.
بدون اینکه جوابی به صحبت هایش بدهم بی مقدمه پرسیدم:شما چند سال دارید
نوزده ودر چشم هایم خیره ماند
WWW.IRANMEET.COM
Ramin.Samad@yahoo.com
کتابخانه نودهشتیا پر - شارلوت مري ماتیسن
wWw . 9 8 i A . C o m ١٩
-به نظر من سن شما کمتر است...
لبخندي بر گوشه لب هایش نشست و براي اولین بار لبخندش را دیدم پرسیدم:به نظر شما چرا اینجا امده ام؟
-حتمابراي تکمیل کار هاي شرکت... مگر نه؟
-خیر! اشتباه حدس زدید.
-با تعجب پرسید:پس براي چه امده اید؟...من که نمیدانم
میدانید بیمه دیگر با شما کاري نداردپولی داده و به نوع خرج کردن ان هم کاري ندارد براي شرکت اهمیتی ندارد که
شما این جا بمانید یا برویداما من براي خدمتی احتمالی اینجا امده ام که اگر توانستم انجام دهم
دوباره لبخندي - کمی مختصر تر بر لب هایش نشست
-هر طور میل شماست
با این حرفش فهمیدم به کمک احتیاج دارد. در صحبتش حالتی مانند توکل و توسل وجود داشت و من براي انکه میخم
را محکمتر بکوبم گفتم:نه خانم کوترل اگر مایل باشید... من خیلی دوست دارم کاري برایتان انجام دهم میدانید انسان
گاهی دوست دارد به دیگران کمک کند امروز میخواستم از وضعیت شما باخبر شوم و احتمالا کاري انجام دهم
-چه گفتید ؟کمک؟
گاهی اوقات انسان همانند یک پردر دست دیگري به بازي گرفته میشود این موجود زیباو ظریف این عروسک واین
بیوه کوترلهم مرا به بازي گرفته بود. پشتش به بخاري بود موهاي طلائی رنگش همانند هاله اي برگرد صورتش خود
نمایی میکرد موقع حرف زدن گونه هایش چال می افتاد و زیبایش را دو چندان میکرد روشناي لرزان شعله ي بخاري
روي میز می افتاد و سایه انگشتان ظریفش را بر سطح میز می انداخت در دل گفتم : نه پسر هستم ونه بی تجربه! تو
نمی توانی مرا از میدان بدر کنی بر همین اساس با خاطري ازرده گفتم: پس خداحافظ! امیدوارم مرا ببخشید از اینکه
مزاحمتان شدم شرمنده ام.
WWW.IRANMEET.COM
Ramin.Samad@yahoo.com
کتابخانه نودهشتیا پر - شارلوت مري ماتیسن
wWw . 9 8 i A . C o m ٢٠
تقریبا نزدیک در بودم که ناگهان طنین صدایش در اتاق پیچید: من کی به شما گفتم کهمزاحم هستید؟
-نگفتید اما من از لحن صحبت هایتان فهمیدم. فکر نمیکنم احتیاجی به من و کمک من داشته باشید
سپس ادامه دادم: من براي تو پدر خوبی هستم! همان طور کهسرش پایین بودو سایه اش با لرزش شعله هاي بخاري
روي دیوار میرقصید گفت:به صحبتن هایتان اطمینان داشته باشم؟
-چرا شک داري؟ تو از دختر من بیش ازچهارده سال بزرگتر هستی . قدمب جلو گذاشت و در حالی که به کراواتم
خیره شده بود گفت: بالاخره متوجه شدید من از سنم بالاتر هستم!چرا اخم کردید و عصبانی شدید؟من خیلی دوست
دارم که نصیحتم کنند.
بدون خواست قلبیم شادمان شدم وگویا این شادمانی را در نگاهم خواند
کلام اخر از دهانش خارج نشده بود که گفتم: درست است پولی راکه شرکت بیمه به شما پرداخت میکند کفایت
نمیکند. ایا شما کاري بلد هستید؟
-جز خیاطی هیچ...
-چه نوع خیاطی؟
-ظریف دوزي و... صدایم هم بد نیست!
به یاد اولین روزي که او رادیدم همان صدایی که مرا دگرگون کرده بود افتادم
-اوه...بله ..میدانم ..میدانم
-از کجا فهمیدید ؟ من که براي شما نخوانده ام.
-همان روز اول که پشت در بودم شما اواز می خواندید ومن به ناچار براي شنیدن ان چند لحظه ایستادم.
-شما اموزش دیده اید؟
-نه اصلا
WWW.IRANMEET.COM
Ramin.Samad@yahoo.com
کتابخانه نودهشتیا پر - شارلوت مري ماتیسن
wWw . 9 8 i A . C o m ٢١
-پس هیچ کار هاي دستی بهتر است؟
-البته!
-نقشه بعدي نقل مکان شماست
-هر طور که شما صلاح میدانید.
-پس میتوانم براي شما اتاقی تهیه کنم؟
-خواهش میکنم لطف میکنید
-امیدوارم کاري از دستم بر اید.
دیگر با هم حرفی نزدیم وتا مدتی سکوت برقرار شد این گفت وگو یک نتیجه داشت: من رومئو بودم و نه قهرمان
داستان هاي هزارو یک شب بلکه پدري بودم که به دختر بیوه اش کمک میکرد و نقش دیگري هم نمیتوانستم ایفا کنم
این فاصله کمی مرا غمگین میکرد او را کسی میدیدم که مجبور بودم پیشش به خاك بیفتم در نگاه خیره کننده او
چیزي بود که اعتماد راجلب میکرد رنگ رخسارش انسان را مجذوب میکرد و به تحسین وا میداشت خیلی متین و
شاعرانه حرف میزد و در یک کلام بسیار زیبا بود . در این موقع صداي صندلی سکوت را شکست او از جایش بلند شد
و به طرفم امد و مستقیم در نگاهم چشم دوخت:
-نمیدانم اسم این کار را جز محبت و لطف بسیار شما چه بگذارم.
-کدام کار؟
-این که شما کار وزندگی خود را رها کرده اید و براي کمک به من - زنی بیوه به اینجا امده اید! پدر روحانی و ماري هم
همین قصد راداشتند اما انها خواستند که مرا به دیر ببرند ... البته ان ها جز مصلحت و خوبی من به چیزي فکر نمیکردند
اما من نمی خواستم ازادیم را از دست بدهم...
کمی سکوت کرد و ادامه داد : من سه سال رنج زندگی زناشویی را بر خود تحمیل کردم هیچ کس نمیتوانست با شوهر
WWW.IRANMEET.COM
Ramin.Samad@yahoo.com
کتابخانه نودهشتیا پر - شارلوت مري ماتیسن
wWw . 9 8 i A . C o m ٢٢
من احساس خوشبختی کند ویا لا اقل زندگی متوسطی داشته باشد فکر نمیکنم هرگز او را دیده باشید من در اینجا به
علت این از دواج نا مناسب کاري ندارم. زیرا ان مسائل گذشته و من سعی دارم ان گذشته ها را فراموش کنم حالا نتیجه
این سه سال زناشویی تنها مقدار پولی است که بیمه به من داده و چند لیره هم ذخیره داشته ام. بله ! این پول به علاوه
مقداري تجربه وکمی استعداد ذاتی... وحالا تصمیم دارم چند سالی تلاش کنم تا بتوانم زندگی جدیدي براي خودم
تشکیل دهم همان طور که میدانید سن زیادي ندارم که دوباره شروع کردن از من گذشته باشد... حتما متوجه شده اید
که من کمی جاه طلب هستم.
معتقدم کمی جاه طلبی براي ترقی زندگی بشر لازم است...فکر نمیکنم ادم بی پشتکاري باشم براي همین است که قبول
دارم برایم اتاقی پیدا کنید
-بسیار خوب باکمال میل بیش از انچه خوشحال بودم خود را شادمان نشان دادم از این که میتوانستم براي او کار مثبتی
انجام دهم احساس رضایت میکردم میدیدم که او مرا وسیله اي جهت پیشرفت کار خود قرار داده بود و من از تصور
این امر لذت میبردم در ان حال کمی در خود فرو رفتممن امشب براي چه به اینجا امده ام؟ مقصود من از این کار
چیست ؟ چه نتیجه اي میخواهم از این کار بگیرم؟ او یک دختر سراپا رمز و معماست و میبینی که چقدر خودش را
میگیرد پس چه انتظاري از او داري؟
این یک حقیقت بود . من به خواهش دل خود پیش او امدم از اولین ملاقات همیشه به او در قیافه اي ساکت و ارام و
گرفته با زیبایی کودکانه اش فکر میکردم این تصور به طور حتم چیزي بیش از خواهش پدري از دختر خود بود من ان
شب او را پدر وي خطاب کرده بودم در این اندیشه بودم که خود را انقدر کنترل کنم تا حرکتی بر خلاف قول خود انجام
ندهم...
با اراده اي راسخ تصمیم گرفتم که نا امید نشوم و راهم را ادامه دهم اما چه راهی؟ نه اورا میشناختم ونه به او اعتماد
داشتم اصولا در دلم نسبت به او بدبینی خاصی ایجاد شده بود خودم نیز نمی دانستم که علت این بدبینی چیست؟
WWW.IRANMEET.COM
Ramin.Samad@yahoo.com
کتابخانه نودهشتیا پر - شارلوت مري ماتیسن
wWw . 9 8 i A . C o m ٢٣
پس از کمی فکر کردن سرم را که تا ان موقع پایین بود و به گل هاي رنگ پریده فرش نگاه میکردم بلند کردم و در
چشم هایش خیره شدم لحظه اي بعد در حالی که به طرف در رفتم گفتم:امیدوارم بتوانم کاري از پیش ببرم البته شما را
بی اطلاع نخواهم گذاشت.
از فرداي ان روز پس از پایان کار اداري به دنبال یافتن اتاق خالی به بنگاه ها و اژانس هاي مختلف سر میزدم ان هاذ
خانه هاي خالی زیادي را به من نشان دادند بعضی از ان ها کاملا ارزان بود اما در محل هایی واقع بودند که نمیخواستم
ماویس انجا زندگی کند نه این که جا هاي پست و بد نامی بودند بلکه به این دلیل که در ان محل ها چشم بسیاري به
دنبال او می افتاد وممکن بود انچه نمیخواستم اتفاق بیفتد . اواخر مارس بود که براي سومین بار به دیدنش رفتم باز هم
در را باز کرد. اصولا همیشه حرکاتش مرا ناراحت میکرد همان طور که ایستاده بودیم گفتم :هنوز نتیجه اي نگرفتم
شانه هایش را بالا انداخت واین موضوع را بی اهمیت نشان داد و گفت:من از پذیرفتن و زندگی کردن با ان دختر
منصرف شدم چون خواستم ببینم در اینده چه پیش می اید.
-بله کار درستی کردید .شاید فردا از امروز بهتر باشد! ضمن صحبت هاي سر پایی که با او داشتم که او برخلاف انچه
من تصور میکردم دختر بی دست و پایی نیست و خیلی خوب میتواند گلیم خودش را از اب بیرون بکشد با این حال
نمیخواستم او را به حال خودش بگذارم و میل داشتم که در تمام کار هیش دخالت کنم . به شکلی سر پرست او باشم.
گفتم:
به عقیده من هر چه زودتر از این محل بروید بهتر است محله خوبی نیست گرچه وظیفه اش را خوب انجام داده است
نگاهش نوعی ابهام و تخیل را میرساند:
-وظیفه ؟...چه وظیفه اي؟
چون ما را با هم اشنا کرد
سایه شرمی دخترانه بر رخسارش نقش بست و بعد لبخندي بر لبانش نمایان شد اما حرفی نزد
WWW.IRANMEET.COM
Ramin.Samad@yahoo.com
کتابخانه نودهشتیا پر - شارلوت مري ماتیسن
wWw . 9 8 i A . C o m ٢٤
-میدانید که صداي شما چقدر در من تاثیر گذاشت اعتراف میکنم که قبل از دیدن شما من با شنیدن صدایتان
مجذوبتان شدم.
او همچنان ساکت بود.
نگاهش را مستقیم در چشمانم انداخت و پرسید:پس حالا؟...
...-به انچه ایمان داشتم مشکوك شدم دوباره مرا نگاه کرد و ساکت ماند ادامه دادم: شما نمیدانید من در زندگی
مشکلات و موانع زیادي دارم با این حال پیش شما امده ام اما شما با رفتارتان مرا تحقیر میکنید مثل یک مستخدم به من
نگاه میکنید
دیگر به من نگاه نکرد. سرش را برگرداند و به بخاري خیره شد.
-میخواستید چگونه باشم؟
-همان طوري که با دوستانتان رفتار میکنید...
اهی کشید وشانه هایش را بالاکمی برد خواست روي برگرداند که من بی اراده بازویش را گرفتم و به خود نزدیک
کردم و او هم مثل یک بچه تسلیم شد نه استقامتی و نه تقلایی...
آه ... اگر صد سال هم نویسندگی کنم نمیتوانم شدت علاقه ام به او و میزان نفوذ در خودم را تشریح کنم این دلباختگی
هم مرا زجر میداد و هم امیدوار میکرد عشقش سراسر وجودم را گرفته بود . همچنان بازویش در میان دست هایم بود
اما او بی حرکت منتظر بود . نمیدانم منتظر چه بود؟نه حرف میزد و نه سخن میگفت ارام همانند یک مجسمه ایستاده
بود . حتی نگاهی هم به چهره ام که از شدت عصبانیت رنگ پریده بود نینداخت. واقعا عصبانی بودم .از اینکه که او را
ان چنان سخت نگه داشته بودم ترسی نداشتم . فکر میکردم حق با من است . او مرا با تمام غرورم تحقیر کرده بود
...زمانی که بازویش در دست من بود گوئی یک جریان برق که لرزشی شدید بر سراپایم انداخته بود به من وصل شده
WWW.IRANMEET.COM
Ramin.Samad@yahoo.com
کتابخانه نودهشتیا پر - شارلوت مري ماتیسن
wWw . 9 8 i A . C o m ٢٥
بود . این کار به همراه خود نوعی لذت و مستی داشت که من تا ان روز حس نکرده بودم . لحظه اي بعد او را با کمی
شدت تکان دادم به گونه اي که ناراحتیم را حس کند گفتم:
-با همه ي مشکلاتی که ذکر کردم امده ان که با تو دوست باشم و اگر بتوانم کمکی به تو بکنم اما تو انقدر بی ادب
هستی که حتی مرا دعوت به نشستن هم نمیکنی!
به همان صورت که در میان دست هایمگرفتار بود بدون هیچ تقلایی گفت:شما خیلی از من انتظار دارید... من چطور
میتوانم با شما دوست باشم و به شما اعتماد کنم ؟علاوه بر ان هنوز کفن شو هرم در خاك خشک نشده...
حرف هایش مثل پتکی بر سرم فرو امد اصلا فراموش کرده بودم که او همان مادام کوترل است که شوهرش مدتی
پیش مرده بود با شک وتردید گفتم :مرا ببخشید ...حق با شماست ...نباید عجله میکردم... در هر صورت شما به من
اجازه میدهید که به شما کمک کنم . البته به نفع شماست . وقتی به اینجا می ایم با من بد رفتاري میکنید به من کنترل
خودم را از دست میدهم . اگر همین طور ادامه دهید دیگر مرا نخواهید دیدو شما ازاد هستید هر کاري دلتان میخواهد
بکنید و هر کجا دلتان میخواهد بروید!
گویی قطره اشکی در چشمش حلقه زد در حالی که مرا نگاه میکرد گفت: شما درك نمیکنید من شوهرم را از دست
داده ام . ان هم شوهري فقیر و بی چیز حالا شما انتظار دارید با خاطره اي که از این مرد در دل من باقی است باز هم به
سادگی به طرف شما که اولین مردي هستید که به طرف من می ایید دست دوستی دراز کنم؟
حق داشت زیرا من تمام قوانین اجتماعی را زیر پا گذاشته بودم گفتم :مطمئنا نه!
-در این صورت چه انتظاري از من دارید ؟ کمی به خودم جرات دادم تا بهتر بتوانم منظورم را برایش تشریح کنم: شما
باید به من اعتماد کنید یقین داشته باشید که هیچ نیتی جز کمک به شما ندارم من میدانم که شما از زندگی خود در
گذشته راضی نبوده اید به همین دلیل است که میخواهم با شما دوست باشم و در برابر حوادث پیش بینی نشده اینده از
شما حمایت کنم... این را هم بدانید که در میان مردان بسیارند که از دوستیشان غرض دارند...
WWW.IRANMEET.COM
Ramin.Samad@yahoo.com
کتابخانه نودهشتیا پر - شارلوت مري ماتیسن
wWw . 9 8 i A . C o m ٢٦
-فرض کنید من میل نداشته باشم...
-اب یخی بود که ناگهان بر سرم ریخته شد... خود راشکست خورده پنداشتم با عصبانیت از لبه میز پایین پریدم و کلاه
و دستکش را برداشتم و بدون خدا حافظی خارج شدم.
اما مهلت نداد:اقا !چه عجله اي دارید؟ من فرض کردم! دیگر منتظر نماندم... درب را محکم به هم زدم و از اتاق بیرون
رفتم او همچنان گفت : و فرض میکنیم که شام را باهم خواهیم خورد....
فصل ششم
این دفعه در نزده وارد شدم .جلوي بخاري نشسته بود و ظرفی در دست داشت سمت چپ میز شام چیده شده بود و
مقداري نان سفید کره یک بطري نوشابه و یک سرویس غذاخوري براي دو نفر همه ي این دو ها ناراحتم میکرد.
فکر میکردم او از من قطع اومید کرده خوب شد به موقع امدم!سفره با اینکه کهنه و نخ نما شده بود ولی از سفیدي برق
میزد در وسط سفره مجسمه اي به رنگ یاس دیده میشد بی انکه نگاهی به پشت سر خود کند به ارامی گفت:بفرمائید
شام حاضر است
با تعجب پرسیدم: منتظر بودي
-اوه حتما
-ولی من نمیخواستم برگردم.
-کافی است... ثابت کردید.
بیچاره شده بودم او چگونه موجودي است؟
-خیلی عجیب هستی!
لبخندي زد وگفت : فکر نمیکنم تنها کمی تجربه دارم
WWW.IRANMEET.COM
Ramin.Samad@yahoo.com
کتابخانه نودهشتیا پر - شارلوت مري ماتیسن
wWw . 9 8 i A . C o m ٢٧
پس از چند دقیقه با حرکاتی که واقعا مرا اسیر خود کرده بود سوپ ها را در کاسه ریخت میوه ها را در ظرف گذاشت و
با تشریفات خاصی روي سفره گذاشت سپس رو به من کرد وگفتک بفرمائید اقا البته لحنش امیخته به شوخی بود سر
میز نشستم او هم روبروي من نشست نان ها را تقسیم کرد و لیوان نوشابه را به دستم داد.
...او مرا به دوستی خود پذیرفته بود
نمیدانم به چه علتان شب ان همه تشریفات به خرج داده بود شاید به این خاطر که هرگز ان شب را فراموش نکنم زیرا
هنوز تمام ان خاطرات شیرین با جزئیات کامل در ذهنم نقش بسته و همه را به طور کامل به خاطر دارم.
هیچ کدام حرف نمیزدیم شام ما در ان شب سوپ و میوه بود سوپ بسیار خوشمزه اي بود و خوردن ان لذت خاصی
داشت میوه ها نیز از سیب خیار و انگور تجاوز نمیکرد او به حرف امد درحالی که بطري نوشابه را در دست داشت
گفت:همین است!اگرتمام شود دیگر نیست و اهی کوتاه کشید.
...از انچه بین ما گذشت احساس ناراحتی میکردم و از این که ناخوانده او بودم و از غذاي او میخوردم احساس شرم
احمق این چه کاري »: میکردم از همه بدتر اینکه چیزي براي گفتن نداشتم همین سکوت مرا رنج میداد با خود گفتم
...!» بود؟چرا رفتی؟چرا ماندي؟ الان در چشم او تو با سایر مردان تفاوت نداري...چه خوب بود اگر
هم چنان براي پیمودن یک پله می بایست پله به پله بالا میرفت این شام نیز من وماویس را که در بالاي پله ها بودیم
بیشتر به هم نزدیک کردو یقینا پس از این پله پله هاي دیگري نیز خواهند بود در دلم نوعی ترس و بیم به همراه
ندامت و پشیمانی وجود داشت که مرا وادار به سکوت کرد ماویس در سکوتی مطلق فرو رفته بود مطمئن بودم که در
عالمی بهتر سیر میکند نگاهش طوري خیره مانده بود که گوئی اصلا مرا نمیدید.
زیبایی و عشوه گرایی زن ها مردان را اسیر میکند اما من اسیر چیز دیگري شده بودم اسیر چیزي که خودم هم
نمیدانستم . من هم مثل او به سکوت عادت کرده بودم و از ان لذت میبردم او را هم چنان میپنداشتم که از هیچ چیز
WWW.IRANMEET.COM
Ramin.Samad@yahoo.com
کتابخانه نودهشتیا پر - شارلوت مري ماتیسن
wWw . 9 8 i A . C o m ٢٨
جز افکار و عقاید من غافل نبود و تک تک ان ها را مورد مطالعه قرار میدادبادست هایش خرده نان ها را جمع میکرد و
با دو انگشت دست راستش ان ها را گلوله میکرد و روي سفره میریخت قبول کنید ان شب بیشتر در این فکر بودم که
این دختر یک چیز نادر است... چیزي که در هر صد سال یک بار پا به عرصه زمین میگذارد...
بی حرکت نشسته بود و دست چپش را زیر چانه تکیه داده بود نمیدانم به چه فکر میکرداما این را میدانستم که از این
دام راه فراریبراي من موجود نیست هرگز نمیتوانم از ان فرار کنم او با تمام قوا مرا به بندکشیده بود و یکی از ان ها
سکوت بود.
من نیز زمانی که هنوز ازدواج نکرده بودم با دختران و زنان بسیاري از تیپ ها و قیا فه هاي مختلف اشنا شده بودم و
رفت و امد میکردم همه ي ان ها از لحاظ ذاتی و اخلاقی شبیه هم بودند . اغلب شلوغ و گاهی دریده و بی حیا می شدند.
اما ماویس چیزي بود که خیلی بهتر و عالی تر و در نظر من مافوق همه ي ان ها بود . سکوتی داشت که براي من لذت
بخش بود در این سکوت بسیاري از اسرار را میخواندم . با این که دخترا مذکور همگی اهل شوخی و خنده بودند اما
هیچ کدام نتوانستند مرا به بندي این چنین محکم که اسمش را عشق گذاشتند اسیر کنند...
فصل هفتم
براي یافتن اتاقی خالی بسیار تلاش کردم اما نتیجه اي نگرفتم . مثل این که در تمام شهر لندن جایی مناسب براي
ماویس به طوري که مورد پسند من واقع شود وجودنداشت نه اینکه اصلا چنین اتاق هایی در محله هاي خوب نبود بلکه
من دوست نداشتم که ماویس در چنین جا هایی زندگی کند زیرا اجبارا مورد توجه عده ي زیادي جوانان بیکاره قرار
میگرفت . دلیل دیگرم هم این بود که من می بایست به او هر وقت که دوست داشتم سر میزدم و این از همه مهمتر
بود... خلاصه خانهاي پیدا نشد
وقتی ان روز به دیدنش رفتم پشت میز خیاطی نشسته بود و یک پارچه زیبا روي پایش قرار داشت با دیدن من از
WWW.IRANMEET.COM
Ramin.Samad@yahoo.com
کتابخانه نودهشتیا پر - شارلوت مري ماتیسن
wWw . 9 8 i A . C o m ٢٩
جایش بلند شد . کارش را زمین گذاشت و یک قدم به طرفم امد
-باز هم تلاشم بی نتیجه ماند. بهتر است همین جا بمانی مثل اینکه از انچه میخواست بگوید متاسف بود
-اقا! من در اینجا چهار اتاق دارم بهتر نیست دو تاي ان را تخلیه کنم تا کرایه به نصف کاهش یابد البته اگر کار کنم
اجاره ي دو اتاق دادن کار ساده اي است.
-کار؟میتوانی پیدا کنی؟
-اوه.. بله...
-موافقم پس دیگر لازم به جستو جو کردن نیست . درست است که از لحاظ جغرافیایی محله جالبی نیست ولی فعلا
باید دندان به جگر گرفت....
البته از این حرف من کمی ناراحت شد اما من ادامه دادم:
-البته خانه ي کاملا خوبی است فقط کمی قدیمی است ولی میتواند نظر ما را تامین کند بعد با لحجهاي که کمی شوخ به
همراه داشت گفتم: اولین باري که به اینجا امدم فکر کردم ارواح خبیثه من را احاطه کرده اند!
-چه گفتید ارواح خبیثه ...اه! شما با این حر فایتان باعث ناراحتی من میشوید من هیچ میل ندارم بیش از این غمگین
باشم...
-نه... نه! بیایید بخاري را روشن و سوپ را گرم کنیم و شاد باشیم
بعد در حالی که کنار بخاري نشسته بود مرا هم دعوت کرد:بیائیدسوپ را به هم بزنیم.
نشستم و زانو هایم را روي زمین گذاشتم و بعد ظرف را گرفتم و مشغول به هم زدن ان شدم ... خیلی مایل بودم انچه
را میخواستم انجام بدهم با خود عهد کرده بودم که زیر قولم نزنم.
WWW.IRANMEET.COM
Ramin.Samad@yahoo.com
کتابخانه نودهشتیا پر - شارلوت مري ماتیسن
wWw . 9 8 i A . C o m ٣٠
نگاهی به صورتش که در جلوي بخاري کمی زرد شده بود انداخته و پرسیدم:قبلا منزلت کجا بود؟
-خودم در انگلستان متولد شدم در یکی از روستا هاي ان اما مادرم اتریشی بود او پس از یک سال به کشورش باز
گشت در این جا کمی به فکر هاي احمقانه خودم خنده ام گرفت . زیرا قبلا فکر میکردم او یک دختر فرانسوي است اما
حالا معلوم شد که اهل کجاست او این زیبایی موهاي طلاییوحالتطنازي را از مادرش به ارث برده بود . هم چنان با میل و
شوق فراوان حرف میزد و من هم با اشتیاق فراوان به حرف هایش گوش میدادم
وقتی جنگ شروع شد ما یعنی پدرم که اصلا انگلیسی بود مادرم و من در اتریش بودیم ما مزه فقر و گرسنگی را در
وین چشیدیم .جنگ انقدر شدید شد که تمام شهر زیبایی مادرم را از بین برد و ان را نابود کرد. پدرم به جنگ رفت و
کشته شد ان زمان من بیش از دوازده سال نداشتم.
من ماندم و مادرم پدر بزرگ و مادر بزرگ در این فقر و فلاکت با ما شریک بودندو ما همگی در شهر وین زندگی
میکردیم . چهره مادر بزرگم در سن پنجاه سالگی ان قدر نورانی و زیبا بود که مطمئن بودم در جوانی زیبایی
چشمگیري داشته. یک نوع زیبایی ساخته با شرم و حیا.
گرسنگی ما را از پا در اورده بود به طوري که هرگز یک خواب راحت و اسوده نداشتیم اما همان طور که هر چیزي
پایانی دارد جنگ نیز پایان یافت . ما از اتریش به قصد انگلستان حرکت کردیم اما مادرم در فرانسه ماند او با مردي
اشنا شد که او را خیلی دوست داشت . ان مرد نتوانست با او ازدواج کند زیرا خودش زن و بچه داشت . مدت ها بعد
مادرم به بیماري سختی مبتلا شد و پس از چندي فوت کرد من ماندم و دنیاي گرفتاري ها و بدبختی ها مردي که مادرم
را دوست داشت مرا به مدرسه شبانه روزي فرستاد و پس از یکسال و نیم ورود به مدرسه به من اجازه دادند تا
تعطیلاتم را در منزل یکی از دوستانم بگذرانم در ان زمان بود که با مردي به نام برنارد کوترل اشنا شدم که بعد ها با او
WWW.IRANMEET.COM
Ramin.Samad@yahoo.com
کتابخانه نودهشتیا پر - شارلوت مري ماتیسن
wWw . 9 8 i A . C o m ٣١
ازدواج کردم...
ظرف را از روي اتش برداشت و در سوپ خوري خالی کرد . نان را هم به تساوي تقسیم نمود و ادامه داد : بعد از
ازدواج به لندن امدیم و در یک محله ابرومند خانه اي اجاره کردیم اما برنارد قادر به پرداختن اجاره خانه نبود ... ناچار
نقل مکان کردیم و به این محل امدیم که به قول شما محله ي کثیفی است.
در همین فکر ها بودم که پرسیدم:پس پدرتان؟...شما کسی را ندارید؟
-نه!من قوم و خویشی ندارم. همه ي فامیل هاي مادرم در جنگ کشته شدنداما شوهرم از هر حیث فرد متوسطی بود چه
از نظر خانواده و نژاد و چه از نظر مالی و ثروت!
من از عجله او در بیان:نه اصلا قوم و خویشی ندارم و سکون وبقیه ارامش گفتارش احساس کردم باید رمز و رازي وجود
داشته باشد او هم چنان حرف میزد:میدانید اجداد مادرم همگی از اصیل زادگان بودند اما مردي که این زن را بیش از
جانش دوست داشت متاسفانه از اعتماد مادرم سو استفاده کرد و کلاه بر سرش گذاشت.
منظورم را میفهمید؟
-متوجه نمیشوم.
-ان مرد پدرم را میگویم ازاد اندیش بود در قید بندپیوند زناشویی نبود او میگفت براي شروع یک زندگانی عشق کافی
است. البته من هم همین عقیده را دارم اما در صورتی که جنگ و فقر نباشد
-خوب بعد؟پولی سرمایه اي برایتان به ارث نگذاشت
-گفتم که او انسان ازادي بود پول داشت ولی نه خیلی زیاد او به اداب ورسوم هیچ اهمیتی نمیداد . در زمان مرگش هم
هیچ وصیتی نکرده بود اموالش را دولت ضبط کرد بعد ها برنارد براي گرفتن ارث و میراث پدرم خیلی تلاش کرد و به
هیچ نتیجه اي نرسید این داستان تمام شد اما من همیشه در یک فکر بودم و ان این که چگونه زنی از یک انواده نجیب
و شریف بود بی اعتنا به قوانین ازدواج خود رادر اختیار یک مرد زیباي انگلیسی گذاشته بود ؟
WWW.IRANMEET.COM
Ramin.Samad@yahoo.com
کتابخانه نودهشتیا پر - شارلوت مري ماتیسن
wWw . 9 8 i A . C o m ٣٢
بالاخره داستانش به انتها رسید و معلوم شد که پدر و مادر در اتریش عاشق همدیگر شدند ان ها از اتریش متواري و به
انگلستان پناه اورده بودند در ان جا هیچ کسی ان ها را نمی شناخت ان ها هم از این فرصت استفاده کردند و خود را
زن و شوهر اعلام کردند
بعدا وقتی که مادرم دوباره به وین رفت پدر و مادرش او را بخشیدند وبه فامیل و اشنا گفتند که شوهر دخترمان از دنیا
رفته!و به این ترتیب جلوي رسوایی او گرفته شد....
علت بخشش مادرم هم عشق شدیدي بود که پدر بزرگ و مادر بزرگ به ما داشتند میدانید ان دوران بهترین دوران
زندگی من بود...
-پس خانواده شوهرتان چطور؟
-در خانواده شوهرم ادم به درد بخوري وجود نداشت.
-پس از کوترل ارثی؟ پولی؟
اهی کشید وکمی شانه هایش را بالا انداخت و گفت : همه ي سرمایه پدري و مادري ام و نیز سرمایه شوهرم همه و همه
در جنگ از میان رفت
در این زمان دستش را به جلو اورد و به چشم هایم کاملا خیره شد:
تمام شد تمام افتخارات و سرمایه و جلال ما از بین رفت وقتی به نگاهش چشم دوختم همانند دریایی ارام بود می
پنداشتم که من غرق شده ي این دریا هستم و به خوبی یقین داشتم که نجات از ان برایم غیر ممکن است
نمیدانم چرا چشم هایش این قدر جذاب بودند و چرا این همه افسون میکردند همبن امر سبب شد که خودم در مقابل
او چون کاهی بپندارم بعد در حالی که به چشم هایم خیره شده بود گفت:
-باز هم معتقد هستید که باید به همه اعتماد کنم ؟باید هر دستی را که به طرف انسان دراز میشودفشرد و به دوستی
پذیرفت ؟
WWW.IRANMEET.COM
Ramin.Samad@yahoo.com
کتابخانه نودهشتیا پر - شارلوت مري ماتیسن
wWw . 9 8 i A . C o m ٣٣
-جواب دادم نه حق با توست ... در این دنیا ادم هاي بد فراوان و ادم هاي خوب کمیاب است ومن هم معلوم نیستجز
کدام یک باشم
در پاسخ دست راستش را طوري روي میز گذاشت که کف ان رو به بالا بود من دست در دستش گذاشتم و از لمس ان
سرشار از لذت و شادمانی شدم به نگاهم چشم دوخت ... دستی کار کرده و زحمت کشیده و ظریف و خوش تراش را
میدیدم که به دور دستم حلقه شده بود...
وقتی از نگاه کردن به دستایش سیر شدم سرم را به سمتش بلند کردم و براي اولین بار به رویم لبخند زد لبخندي چون
غنچه گل سرخ که پیام دوستی و صمیمیت داشت!
فصل هشتم
در بیشتر مواقع انسان اتفاقت مهم زندگی اش را فراموش نمیکند . من هم تمام این وقایع و خاطرات را موبه مو به خاطر
دارمو تا اخر عمر هرگز ان ها را از یاد نخواهم برد.
بدون انکه خودم بدانم و متوجه شوم ماویس مرا در بوته ازمایش گذاشته بود . من را به شیوه هاي گوناگونازمایش
میکرد و اکنون دست دوستیم را پذیرفته بود این بزرگترین روز زندگیم بود من هرگز ان روز را فراموش نخواهم کرد
در واقع من هم چیزي جز این نمیخواستم می خواستم به من اعتماد کند ومن را دوست خودش بداند.
در ضمن گفته هایش متوجه شدم که او از یک خانواده بزرگ و مشهور است به همین دلیل هم نمیخواست در جایی کار
کند دوست داشت که در همان اتاق اجاره اي همیشه تنها باشد و به هر کسی که مایل بود اعتماد کند و کسی در
کارهایش دخالت نکند.
رابطه من با او به گونه اي بود که هر زمان مایل بودم سرزده وارد میشدم همیشه با قیافه اي بشاش به استقبال من می
امد حتی ماري ژوزف و پدر روحانی هم نمیتوانستند مثل من بدون اطلاع قبلی به دیدنش بروند.
WWW.IRANMEET.COM
Ramin.Samad@yahoo.com
کتابخانه نودهشتیا پر - شارلوت مري ماتیسن
wWw . 9 8 i A . C o m ٣٤
گویا قبلا مرتبا براي اقرار گناهان خود به کلیسا میرفت اما زمانی که پاي رفت وامد من به ان جا باز شد هرگز به کلیسا
نرفته بود همین امر سبب دلخوري پدر روحانی از ماویس شده بود.
یک شب وقتی بر سر سفره شام بودیم ماویس در حالی که سفره را تمیز میکرد گفت: میدانید اصلا دوست ندارم به
کشیش دروغ بگویم زیرا با دروغ گفتن گناهی بر گناهانم افزوده میشود... اخر من چطور میتوانکم هر چه در دل دارم
به کشیش بگویم؟
از او پرسیدم :مقصود از دروغ گفتن به پدر روحانی چیست؟
کمی به فکر فرو رفت من هم در این فاصله با خود فکر کردم منظورش از دروغ گفتن چیست؟ شاید حضور من در کنار
او گناهی محسوب میشود که نمیتواند پیش کشیش برود شاید به من نظري دارد.. اما غیر ممکن است من تنها نقش
یک دوست را براي او دارم . قصد هم ندارم که از این حد پا فرا بگذارم
او هنوز در حال فکر کردن بود براي اولین بار سوال مرا بی جواب گذاشت . سکت سنگینی حاکم بود و من از ان رنج
میبردم
تکرار کردم: جواب بده چرا فکر میکنی اعتراف تو دروغ محسوب میشه.
با کمی مکث گفت : اخر انسان همیشه ساده زندگی نمیکند گاهی در زندگی افراد چیز هایی وجود دارند که نمیتواند ان
ها را ابراز کند
اما این جواب گفتن و نگفتنش یکسان بود چون چیزي نبود که من بتوانم ازش سر در بیاورم.
خیلی مایل بود که هر شب به خانه اش بروم اما این کار را نمیکردم تنها دوشب در هفته او را میدیدم و اغلب یک بطري
نوشابه یم سبد میوه و یا مختصري غذا پس از ساعت هفت بعد از ظهر برایش میبردم .گاهی نیز یک دسته گل تهیه
میکردم و برایش میبردم و او با ابهت خاصی مجسمه چینی سفیذ میز را بر میداشت و می گفت: خوب کوچولو دیگر
جاي تو این جا نیست و ان را روي بخاري می گذاشت.
WWW.IRANMEET.COM
Ramin.Samad@yahoo.com
کتابخانه نودهشتیا پر - شارلوت مري ماتیسن
wWw . 9 8 i A . C o m ٣٥
کلا ماویس یک زن فوق العده بود . مافوق انچه دیده و شنیده بودم . اري گاهی اماده کردن شام و گرم کردن سوپ به
عهده من بود اه خداي من چرا پیش از این او را نشناخته بودم ؟مگر امکان دارد دختري این همه ملیح و متین باشد؟
این نگاه این سکوت این موها و این رخساره به رنگ یاس.
وقتی شام تمام شد روبروي پنجره می نشستیم و کوچه را تماشا میکردیم گوچه اغلب خلوت بود.
یکی از شب هاي فراموش نشدنی و خاطر انگیز از او پرسیدم : ماویس چه کسی این اسم را براي تو انتخاب کرد.
کمی فکر کرد و گفت:پدرم ان هم به خاطر علاقه مادرم به اسامی انگلیسی بود سپس ادامه داد :من در... که بیش از سی
مایل با اینجا فاصله ندارم متولد شدم اما چون از افشاي نام پدرش بیم دارم که مبادا شناخته شود از بیان محل تولدش
خود داري میکنم.
میدانید من خودم هنوز انجارا ندیده ام اما راجع به ان چیز هاي زیادي میدانم مادم بار ها برایم از ان جا صحبت کرده
خانه اي که مادر ان زندگی میکردیم ار یک عمارت پنج گوشه سفید رنگ با باغچه چمن کاري شده و گل هاي ارغوانی
رنگ و زرد ونیز یک در سفید رنگ که در ابتداي باغ بود تشکیل شده بود می گفت او گل هاي زرد و بنفش را که از
دیوار ایوان تا یک متر اویزان شده بود چه قدر دوست داشت ونیز شب هاي مهتابی خانه را.
ماویس این ها را طوري تعریف میکرد که من به خوبی احساس میکردم که مادرش زنده است ... من هم براي اینکه به
او تسلی خاطر داشته باشم گفتم : شاید بتوانیم دوباره ان جا را پیذا کنیم تا بتوانی خاطرات مادرت را زنده کنی.
کاهی اوقات او را مجبور میکردم که برایم بخواند ولی او همیشه از این کار سر باز میزد اما گاهی وقتی می امدم چند
دقیقه اي پشت در می ایستادم و به صداي دلنشین او که در تنهایی میخواند گوش میدادم واقعا صدایش مافوق همه ي
زیبایی ها بود و من از این که با چنین دختر زیبا و با وقار و هنر مندي اشنا شده بودم به خود میبالیدم ... در زمان در
خواست من براي خواندن براي این که مرا دلخور نکرده باشد با ملایمت گفت : وقتی با هم هستیم و حرف میزنیم و
من تنها براي اینکه از تنهایی خسته نشود میخوانم.
WWW.IRANMEET.COM
Ramin.Samad@yahoo.com
کتابخانه نودهشتیا پر - شارلوت مري ماتیسن
wWw . 9 8 i A . C o m ٣٦
یک نکته همیشه براي من تعجب اور بود و ان این که حتی یک بار هم نشده بود اسم واقعی مرا بپرسد یا در مورد
زندگی گذشته ام کنجکاوي کند . هیچ گاه نخواسته بود که از شغل و کارم برایش تعریف کنم . یا راجع به خانه و
خانواده ام چیزي بگویم . در صورتی که من از تمام رمز و رموز زندگی او با خبر بودم و او از این نظر هیچ نگرانی
نداشت.
فصل نهم
تابستان با گرماي طاقت فرسایش در راه بود . میگویند رشد احساسات و علاقه بشري بستگی به محیط دارد اما من این
عقیده را نمی پذیرم چون : ان کوچه هاي تنگ و کثیف با بوي ماهی سرخ کرده که از اشپزخانه منازل به بیرون پراکنده
میشد ان صدا هاي کر کننده که از عبور کامیون هاي شرکت هاي ساختمانی ایجاد میشود اصولا مرا با ان محیط کثیف
متنفر و خسته میکرد . اما به محض ورود به طبقه سوم ان ساختمان سفید گوئی پا به دنیاي دیگري می گذاشتی و انگار
هیچ گونه ارتباطی با دنیاي خارج نداشته و ندارم.با ورود به منزلش رایحه دل انگیز مشامم را تحریک میکرد . سکوت
منزلش را راضی و خرسند میکرد.
اتاق هاي او براي من یک ارامشگاه فکر و خیال بود ساعتی را که با او سپري میکردم همه مشکلات زندگی را فراموش
میکردم و با ارامشی غیر قابل توصیف مواجه شدم . هر کس در زندگی مشکلاتی دارد تراکم این مشکلات است که
انسان را از زندگی بیزار میکند اما من در خانهی ان دختر زیبا همه ي غم هایم را فراموش میکردم.
از زمانی که ماویس دو اتاق خود را تخلیه کرد بسیار نگران شدم که چه کسی ممکن است ان ها را اجاره کند؟ این براي
من خیلی مهم بود زیرا به هر صورت دو نفر همسایه با همدیگر تماس هاي غیر قابل اجتنابی خواهد داشت و ترس من
بیشتر از شخصیت همسایه او بود . یک شب وقتی به دیدن ماویس میرفتم جوان مودبی شب بخیر گفت واز پله ها پایین
رفت بعدا فهمیدم که او وزنش همان افرادي هستند که در همسایگی ماویس می نشستند . ماویس میگفت که انها انسان
WWW.IRANMEET.COM
Ramin.Samad@yahoo.com
کتابخانه نودهشتیا پر - شارلوت مري ماتیسن
wWw . 9 8 i A . C o m ٣٧
هاي بی سر و صدایی هستند و کاري به کسی ندارند . در مورد اینکه در مورد رفت وامد من به خانه ي ماویس چه عقیده
اي دارد تا انجا که فهمیده بودم هیچ گونه عقیده خاصی در این مورد و جود نداشت . من از اینکه همسایه هاي ماویس
ادم حسابی بودند خوشحال بودم . او هم خیلی کم از اتاقش بیرون میرفت مگر براي خرید مواد غذایی و مایحتاج روزانه
.
با اینکه در فقر و تنگ دستی بسر میبرد سلیقه خاصی براي خرید داشت یکی دیگر از علل خروجش از خانه رساندن
کار هاي دستی و بر دري دوزي هایی که بسیار ظریف و تماشایی بودند به صاحبانش بود. باز هم تکرار میکنم ماویس
یک انسان فوق العاده بود گاهی سرود بچگانه میخواند تا مرا به وجد اورد .. بهترین دوران زندگی من ساعاتی بود که
در کنار ماویس بودم وجودش انقدر عزیز بود که حتی ازفکر اینکه رنجشی از من پیداکند می ترسیدم . ناراحتی و
افسردگی ماویس مایه ازردگی خاطر من بود . در این موارد کنارم منشست و برایم برایم تعریف میکرد که چطور از
این که تمام روز را در اتاقش تنها نشسته و خیاطی کرده خسته و کسل شده است من هم چاره اي نداشتم جز انکه
دلداریش بدهم در این موقع محو تماشاي او میشدم و از این که این موجود ظریف این طور خسته و ناتوان میشود رنج
میبردم.
این بار نیز بخاري را روشن کردم و مشغول تهیه سوپ شدم . او همیشه مدتی از وقتش را صرف مرتب کردن گل ها
میکرد ولی ان روز با بی میلی گل ها را از یک جا جمع کرد و همه را در گلدان گذاشت و کنار بخاري نشست.
فصل دهم
زن وفرزندم از این که هفته اي سه شب را در بیرون از خانه به سر میبردم ایرادي نمیگرفتند . ان ها هیچ وقت از غیبت
من ناراحت نمیشدند ان ها فکر میکردند که من سه شب در هفته را در باشگاه شام میخوردم . اما من تنها هفته اي یک
شب به باشگاه میرفتم و دوشب دیگر لحظاتی داشتم که نمیتوانستم ان ها را به حساب عمرم بگذارم زیرا چیزي ما فوق
WWW.IRANMEET.COM
Ramin.Samad@yahoo.com
کتابخانه نودهشتیا پر - شارلوت مري ماتیسن
wWw . 9 8 i A . C o m ٣٨
زندگی من بود و برایم مفهومی عزیزتر و شیرین تر از زندگی داشت . ان شب نیز مثل همیشه به هم لبخند میزدیم و با
صمیمیت شام تهیه میکردیم . ماویس گل ها را مرتب میرد و یا گرد وغبار مجسمه را میگرفت . وجودش همیشه باعث
افتخار من بود همانند گلی بود که اگر گلدان اتاقش نبود انجا به صورت یک مخروبه تاریخی و غیر قابل سکونت در می
امد و من هیچ گاه نمتواستم در ان هوایی که بوي ماویس نمیداد تنفس کنم . او براي منئ همانند یک عضو حساس مثل
چشم بود و اگر زمانی وارد منزلش میشدم و او را نمیدیم گوئی هیچ چیز را نمیدیدم . این ها همگی دستخوش عوامل و
خیالات شده بودند در صورتی که نه حادثه اي و نه تحولی رخ داده بود جز انکه ما را به هم نزدیکتر کرده بود . مثل
همیه ارام وبی سر وصدا پشت میز می نشستیم و در سکوتی که براي من هزار رمز وراز داشت همدیگر راتماشا
میکردیم . گاهی حرف میزدیم اما ماویس همیشه خسته و ازرده خاطر بود ما همانند تکه چوبی که گرفتار امواج
خروشان دریایی شده باشد دستخوش تلاطم بودیم . تلاطمی که معلوم نبود در اخر ما را به کجا خواهند کشاند و سر
انجام به کجا خواهد برد؟
می دانستم که ماویس حال مرا دارد ... شاید تنها به همین علت بود که پیوسته خسته و غمگین به نظر می امد.
ماویس هرگاه سرش را روي شانه هایم میگذاشت شروع به حرف زدن میکرد . از هر دري سخن میگفت اما حرف زدن
او شاید به این خاطر بود که در برابر من سکوت نکند.
وقتی شاهد ایمان وصمیمیتش نسبت به خود بودم غروري وصف ناپذیر در خود احساس میکردم و نوعی لذت به دلم
رسوخ میکرد . خود را ادمی میدیدم که به ارزوهایش یکی پس از دیگري جامه ي عمل پوشانده و اینک به همین خاطر
حلقه هاي گل افتخار را بر گردنش می اویزند...
هر زمان که از او میخواستم خانه اش را تغییر دهد یا حداقل اجازه دهد مخارجش را به به عهده بگیرم ناراحت میشد و
سکوت میرد . به این ترتیب متوجه مخالفتش شدم.
پیش خود فکر کردم که ما براي یکدیگر افریده شده بودیم . اما تفاوت سنی ما زیاد بود به جز این دیگر هیچ اختلافی
WWW.IRANMEET.COM
Ramin.Samad@yahoo.com
کتابخانه نودهشتیا پر - شارلوت مري ماتیسن
wWw . 9 8 i A . C o m ٣٩
با هم نداشتیم اما حالا این اختلاف نیز به نظر نمی امد . من جوانی قوي نیرومند و پر کار بودم . صبح ها با انرژي کامل
به سر کار میرفتم و با خشنودي وصف نا پذیر بر میگشتم . احساس میکردم زندگی به من لبخند زده و من از اینکه
چنین نعمتی نصیبم شده در پوست نمی گنجیدم . البته ماویس موجودي بود که همه ي مردان ارزوي داشتن چنین زنی
را دارند وقتی لبخند میزد هر مرد دیگري هم به جاي من بود ان زیبایی و ملاحت و نشاط را ستایش میکرد . وقتی
اندوهگین و ساکت بود نوعی ترس نا شناخته در من ظاهر شد سکو تش نشانه دو چیز بود:غم و عصبانیت.
او مثل پر ظریف و نرم بود من هیچ گاه قادر به شکستن سکوت او نبودم . سکوت او بیانگر این بود: از این دست و پاي
یاس رنگ و سر کوچک کار هاي بزرگی بر می اید .. وقتی سکوت میکرد میخواست با عقیده من در موردي مخصوص
مخالفت ومبارزه کند.
گویا زیاد حاشیه رفتم چندین بار در مورد تغییر خانه صحبت کردم اما به هیچ وجه حاضر به این کار نبود. همیشه
میگفت :همین وضعیت خوب است گاهی ان چنان ناراحت و پریشان خاطر میشدم که به نا چار خودم را فردي حسود و
بی اراده میدیدم . حسادت من به فرد مشخصی نبود . به خوبی میدانستم عمر خوشبختی کوتاه است ترس من از این
بود که مبادا ماویس از دستم برود بدون او وجودخارجی نداشتم اگر ماویس نبود روجر هم وجود نداشت.
اي واي اگر ماویس را از من میگرفتند دیگر من هیچ بودم او چراغ پر نور من بود که به تمام لحظات زندگیم حرارت و
شور و اشتیاق میبخشید . اگر این حرارت هستی بخش از من سلب میشد می خشکیدم !همین ترس و نگرانی همیشگی
باعث شد که او را بیش تر دوست داشته باشم این دوستی تصادفی به وجود امده بود ما هر دو ارزش ان را میدانستیم
و به هیچ بهایی حضر نبودیم ان را از دست بدهیم.
حرکات و کار هایش بسیار دلنشین شیرین و ظریف بود . اغلب شعر هایی را که در مدرسه شبانه روزي یا پس از ان
حفظ کرده بود می نوشت و با حرکات و رفتاري کوکانه که سبب تشدید حرارت من میشد اجرا میکرد او همیشه
طرفدار تنوع بود یکی از روز هایی که به دیدنش رفتم از جلوي در تا اتاق نشیمن را با برگ هاي گل تزیین کرده بود و
دو شاخه گل سرخ بر موهایش زده بود.
ماویس یک موجود غیر طبیعی یک موهبت خدایی . بالاخره یک فرشته بود. برایم غم وشادي عشق و نفرت همه ان ها
را به خاطر او میپرستیدم و در مقابلش مانند یک جوان بی تجربه تسلیم میشدم.
با عجله از لابه لاي ورقه ها صفحه هایی را براي خواندن انتخاب کردم وخواندم. واقعا شگفت زده شدم مگر میشود
مردي مثل او با داشتن زن و بچه دست به چنین عمل خلافی بزنند. با خود گفتم این افسانه است حقیقت ندارد.اما پس
از انکه همه ي داستان را خواندم فهمیدم که روجر دالتون یک انسان والا وقابل اعتماد است ومن حقیقتا به وجود او
افتخارکردم .از وقتی که دیگر با او رفت وامد نکرده بودم تغییر زیادي نکرده بود او سکوت را دوست داشت و از
ارامش لذت میبرد در فصل زمستان اوقاتش را به مطالعه و سیگار کشیدن می گذشت و تابستان هم به گل هاي باغچه
اش اب میداد.
خصوصیات اخلاقیش را از زمانی که همکلاسی بودیم میدانستم اما من هیچ گاه او را انسانی احساستی و عاشق پیشه
نمیدانستم و به همین دلیل بود که سخت متعجب شدم.روجر براي من انسانی غیر از ان که میدانستم شناخته شده بود.
در اعماق وجودم او را یک انسان قهرمان یک ایثارگر و یک انسان کامل احساس میکردم زیرا اگر چنین جریانی براي
من به وجود می امد نه تنها حاضر به از خود گذشتگی بودم بلکه سعی میکردم از ان جریان که برایم ننگ اور بود فرار
کنم و در گوشه اي پنهان شوم.
وقتی شروع به خواندن داستان کردم از موفقیت خود کاملا بی خبر بودم با عجله سعی کردم هر چه زودتر داستانش را
تمام کنم .هر چه جلوتر میرفتم جذابیت داستان بیشتر میشد ومن همچنان خواندم وقتی به خود امدم هوا کاملا روشن
شده بود چشم هایم از خستگی باز نمیشد وافکارم به خاطر نوشته هاي روجر پریشان بود . به خود گفتم حداقل نیمی از
نوشته دالتون افسانه است واز افکار وخیالات واهی خودکمک گرفته اما همچنان ادامه دادم .تا نز دیک ساعت هشت
صبح ان را تمام کردم بعد به رخت خواب رفتم در حالی که بخاري ساعت ها قبل خاموش شده بود هواي اتاق کاملا
سرد شده بود اما من با خستگی تمام تا ساعتی پس از ظهر به خوابی عمیق فرو رفتم.٧
پس از بیدار شدن دوش گرم گرفتم وبراي صرف ناهار به رستوران رفتم هر جا میرفتم روجر و افکارش با من بود به
نوشته هایش فکر میکردم وغرق در افکارم بودم گاهی او را یک انسان واقعی میدانستم وانچه را نوشته بود حقیقت
مطلق به حساب می اوردم اما وقتی درباره ي نوشته هایش فکر میکردم به ناچار مقداي از انها را به حساب رویا وخیالات
واهی اومیگذاشتم . بعد ازخوردن غذا هوس کردم روجر دالتون را ببینم اما میدانستم که او نمی اید زیرا قرار ما روز
یکشنبه بود.
فصل سوم
دوباره شروع به خواندن کردم...نوشته بود...در یک شب سرد و بارانی با وجودي که باد شدید می وزید مجبور بودم در
ان کوچه هاي تنگ وگل الود براي پیدا کردن خانه اي که میخواستم به جستو جو بپردازم چراغ هاي خونه کم نور بود و
با وزش باد تکان میخورد. سایه ي تیر هاي چراغ برق روي زمین هاي پر از گل ولاي کوچه سایه می انداخت .تمام اینها
صحنه اي غم انگیز و ناراحت کننده راتداعی میکردند.من براي انجام کاري که مربوط به خودم نبوددر چنین شبی به
منزل مردي که اخیرا مرده بود رفتم انجا محله قدیمی بود معماري بعضی از ساختمان ها و عمارت ها مشخص میکرد که
اینجا روزي از مناطق زیبا واباد شهر لندن بوده است وقتی از پلکان قدیمی ان بالا رفتم ساعت از شش گذشته بود . به
طبقه بالا رسیدم و اتاق شماره ي نوزده را با یک پلاك زرد رنگ مشخص شده بود یافتم. ماموریت من از طرف شرکت
جهت تحقیق درباره مرگ مردي بود که زندگیش به مبلق زیادي بیمه شده بود . اداره شهربانی دراین کار دخالت کرده
بود واجازه ي دفن نمیداد من به خاطر مشکوك بودن مرگ ان مشترك مامور تحقیق به پرونده اوشدم.راهرو ها کاملا
تاریک ساکت و بودند. من از این سکوت احساس ترس و وحشت می کردم از پشت در پلاك نوزده ترنمی بهشتی
بگوشم رسید.ان صداي زیبا من را از خود بی خود کرد همین نغمه بهشتی بود که مرا به جنایتی واداشت که از جامعه مطرود ومردود شدم مرا روانه زندان کردند هر چه کرد همان صداکرد .با کوبیدن در صداي اواز قطع شد لحظه اي بعد
در ارام باز شد و دختري جوان ومتین روبرویم ایستاد. بی مقدمه پرسیدم شما می خواندید؟
-بله...در نگاهش نوعی ترس و وحشت وجود داشت
-اسمتان؟
-ماویس... ماویس کوترل
-اوه... بله پس شما دختر مرحوم برنارد کوترل هستید ؟
-نه دخترش نیستم.
-پس خواهرش هستید.دخترك سرش رو پایین انداخت و من میتوانستم اندام ظریف و لب ودهان نمکین و زیبایش را
ببینم و موهاي طلاییش رابراي همیشه به خاطر به سپارم.
او زیبایی غمگین بود.برق نگاهش در ضمن داشتن حرارتی ذاتی غمی جانکاه داشت و رنگ رخسارش پریده بود.
نگاهش مبهوت و پریشان بود فکر میکردم مرا نمیبیند لحظه اي با بی اعتنایی نگاه کرد وگفت : نه اقا من بیوه کوترل
هستم... جمله را طوري با تنفر و انزجار بیان کرد که معلوم بود دلبستگی چندانی به او نداشته . حرکاتش ظریف و ارام
بود به خود گفتم نباید بیش از هیجده سال داشته باشد و من از این دختر جوان به سن وسال او زن مردي که طبق
پرونده اش بیش از پنجاه سال داشت شده بود تعجب کردم . تعجب من بیشتر از این پرسش بود که چند سال پیش از
این ازدواج صورت گرفته و کلا این دختر زیبا چگونه تن به چنین کاري داده است؟با لاخره به اوگفتم : خانم من براي
رسیدگی وتحقیق درباره مرگ اقاي کوترل از طرف شرکت بیمه به اینجا امده ام. به کناري رفت و راه را براي ورود من
باز کرد: بفرمائید تو... اتاقی نسبتا بزرگ بود اما وسایل لوکس وشیکی در ان نبود هنگام وارد شدن پرسیدم: تنها
هستید؟ با ملایمت و ارامی جواب داد:نه اقا با ماري ژوزف زندگی میکنم.
نمیدانستم چطور و از کجا شروع کنم نمیخواستم دختر جوان رابا پرسش هایم ناراحت کنم . ناگهان یک فکر بکر از
ذهنم گذشت. مطمئن بودم که جنازه - به علت نداشتن اجازه دفن- هنوز در خانه باقی است این فکر مرا کنجکاوتر کرد
. اما او همچنان سرش را پایین انداخته بود واهنگی را زیر لب زمزمه می کردومن از او که درچنین موقعیتی اواز
میخواند تعجب کردم. نظري به اتاق انداختم : پنجره هاي بلند وسقفی گچ کاري شده پر ده هاي نازك در جلو پنجره ها
ویک قالیچه رنگو رو رفته جلوي بخاري پهن شده بود مقداري پارچه سیاه روي چرخ خیاطی ریخته شده بود فکر کردم
حتما دختر جوان مشغول تهیه لباس عزا است. در گوشه وکنار اتاق وسایلی بودند که جلب نظر نمیکردند . تنها چیزي
که به نظر می امد وسایل چوبی و مبل ها بودند که حتما روزگاري بسیار شیک به نظر میرسیدند زیرا از چوب بسیار
زیباي گردو ساخته شده بود .دران اتاق هیچ چیز نمایانگر علاقه ي او به زندگی نبود همه چیز نشان میداد که او تا چه
حد از ان محیط واتاق متنفر است. در پرونده اي که براي تحقیق به من داده بودند برنارد کوترل را با لقب ها واسم هاي
زیادي نوشته بودند تا بتواند در شصت سالگی پول بیمه اش را پس بگیرد اما او در سن پنجاه وشش سالگی فوت کرده
بود اسامی و القابش نشان میدادکه روزي زنگیش سرو سامانی داشته او در این سن وسال با بجه اي که بیش از بیست
سال نداشت زندگی میکردخیلی چیزها را براي پرسیدن داشتم در عین حال میبایست گزارش تحیق تهیه میکردم.
خوب شوهر شما چه مدت بیمار بود.
-ده دوازده روز
-چرا دکتر اجازه دفن را نداده؟
-نمیدانم حتما چیز غیر عادي دیده بوده!
-پرستارش شما بودید؟
WWW.IRANMEET.COM
Ramin.Samad@yahoo.com
کتابخانه نودهشتیا پر - شارلوت مري ماتیسن
wWw . 9 8 i A . C o m ١٠
-ماري ژوزف هم به من کمک کرد.
-وقتی مرد چه کسی بالاي سرش بود؟
-هیچ کس
-چرا؟همچنان با نگاه سرد و بی روح زمین را نگاه میکرد .براي اینکه ماري نبود و من هم براي خرید بیرون رفته بودم.
-به عقیده ي شما این مرگ دلیلی نداشت؟
-من که علتی نمیبینم اما فکر نمیکنم زیاد عجیب باشد
-فکرنمیکنید خود کشی کرده؟
-اوه نه هرگز
-چه ؟ اگر کرده باشد؟
-نه محال است او همیشه از مردن میترسید. وضع خوبی نداشت از زندگیش راضی نبود اما همیشه میگفت در شصت
سالگی با پول بیمه اش زندگی خوبی را اغاز میکنداز اینجا میرود وتفریح میکند. دیگر چیزي به شصت سالگیش نمانده
بود
-گویا چهار سال فرصت داشت.
-وقتی خودش را بیمه کرده بود من اصلا به دنیا نیامده بودم!.او میگفت که تمام حق بیمه اش را پرداخته و هیچ کم
وکسري نداردمیگفت که پول زیادي ندارد اما میتواند مابقی عمرش را به راحتی بگذراند
-چند وقت است که ماري از پیش شما رفته؟
-نه او نرفته او با ما زندگی میکند او چند دقیقه پیش براي خرید بیرون رفت.
-حتما زود برمیگردد.
-البته الان پیدایش میشود بعد با لبخندي ملیح ادامه داد:وقتی شما در زدید فکر کردم ماري اومده.
WWW.IRANMEET.COM
Ramin.Samad@yahoo.com
کتابخانه نودهشتیا پر - شارلوت مري ماتیسن
wWw . 9 8 i A . C o m ١١
-میتوانم او را ببینم
-حتما او خیلی زود می اید.بخاري خاموش شده بود من روي یک صندلی نزدیک بخاري نشستم گاهی دختر زیبا را
نگاه میکردم او مشغول خیاطی بود و به من اعتنایی نمیکرد. به عقیده من مرگ کوترل غیرطبیعی بود اطمینان داشتم که
کار به دست یکی از این دونفر انجام شدهباشد. طولی نکشید که صداي پایی از پله ها به گوشم رسید و لحظه اي بعد
انگشت هایی به در خورد ماویس کوترل در را باز کردزنی متین و باوقار با لباس خخواهران روحانی وارد شد.وقتی مرا
دید محترمانه سري تکان دادسبد دستش را روي زمین گذاشت وقتی از جلوي من رد شد گفتم :خانم! ایستاد ومن ادامه
دادم من از طرف شرکت بیمه مامور تحقیق در مورد مرگ اقاي برنارد کوترل هستم کارتی را از جیبم در اوردم و
خواستم به او نشان دهم اما دیدم یکی از دوستان اداریم زیر علامت شرکت بیمه کلمهی مسخره اي نوشته بود من هم
از دادن ان خودداري کردم درباره مرگ اقاي برنارد کوترل پرسش هایی کردم که جواب هاي داد اما من نتوانستم در
ان ها اثر مظنونی پیدا کنم . بنابر این تغییر عقیده دادم و قبول که مرگ طبیعی بوده است وهمین اظهار نظر من باعث
شد که دکتر اجازه دفن بدهد.ماري در حالی که دست هایش را به هم میفشرد گفت:به گفته دکتر باید کالبد شکافی
شود
-حتما باید کالبد شکافی شود...جسد کجاست؟لابد در پزشک قانونی.
-نه اقا در ان اتاق میخواهید ببینید؟
-بله متشکرم.
نمیخواستم به ان اتاق بروم ولی ماري منو به ان اتاق راهنمایی کرد. در اطراف اتاق چهار شمع روشن بود منظره
ترسناکی بود روي جسد ملافه ي سفیدي پهن بود ماري جلو رفت و ملافه را کنار زد جسدبی جان کوترل با رنگی پریده
نمایان شد. به فکر فرو رفتم او خیلی جوان تر پنجاه و شش سال به نظر میرسید حتی یکدانه موي سفید نداشت. نوعی
کدورت و تیرگی و غبار مرگ بر چهره اش نشسته بود . با این حال اثار قدرت وسلامت جسمانی در چهره اش هویدا
WWW.IRANMEET.COM
Ramin.Samad@yahoo.com
کتابخانه نودهشتیا پر - شارلوت مري ماتیسن
wWw . 9 8 i A . C o m ١٢
بود.گفتم: باید با دکتر ملاقات کنم امیدوارم مرا ببخشید و به طرف در رفتم. ماري گفت: شما به وظیفه ي خود عمل
کنیدو به جاي انکه مرا به اتاق ماویس راهنمایی کند یکراست از پلکان سرازیرم کرد. کوچه همچنان تاریک و گل الود
بود باران هم به شدت میبارید و صداي باد سیم هاي برق را به زوزه کشیدن در اورده بود. دکتر که مردي عصبی و بد
اخم بود در همان حوالی زندگی میکرد با او ملاقات کردم او از مرگ غیر منتظره مریضش سخت عصبانی بود فکر
میکرد برنارد کوترل فقط به خاطر اینکه به حیثیت وشغل او صدمه بزند مرده میگفت: مرگ او کاملا بی علت بوده و من
از این بابت نگرانم. پرسیدم: لابد فردا صبح کالبد شکافی خواهند کرد...
-بله .. بله...
-حتما فکر میکنید که او کشته شده.
نه تنها معتقدم بلکه ایمان دارم وقسم میخورم سو گند میخورم که مرگ او طبیعی نبوده حتما دستی در کار بوده...
-به نظر شما چه کسی ممکن او را به قتل رسانده باشد؟
-نمیدانم خدا میداند.... پلیس باید قاتل را پیدا کندو اضافه کرد:اي اقا بیشتر پلیس ها احمقند و چیزي سرشان نمیشود .
دکتر بر عقیده اش ثابت بود ثبات عقیده او سبب سستی عقیده من درباره مرگ کوترل شد با خود گفتم که دکتر
احمق است و بیهوده اجازه دفن نمیدهد ... از پیش دکتر رفتم . در قطار زیرزمینی نیز در ذهن خود مشغول تهیه ي
گزارش قتل برنارد کوترل بودم . انچه ماري گفته بود با گفته هاي دکتر مطابقت میکرد دکتر معتقدبود که او بیماري
گوارشی داشته واگر کمی استراحت میکردحتما خوب میشد و دلیلی براي مرگ ناگهانی او وجود ندارد.پرسیدم:اگه
سکته قلبی کرده باشد؟
WWW.IRANMEET.COM
Ramin.Samad@yahoo.com
کتابخانه نودهشتیا پر - شارلوت مري ماتیسن
wWw . 9 8 i A . C o m ١٣
-اي اقا کوترل مردسالمی بود او هرگز سکته نکرده...
براي من باور کردنی نبود که دختر بچه اي به سن سال او که هنوزشاید خودش را هم نشناخته دست به چنین قتلی زده
باشد یا لااقل شریک قتل باشد و بتواند اینطور خونسردیش را حفظ کند و با ملایمت سخن بگوید... ناگهان افکارم
متوجه بیوه کوترل شد . در تصورات او میدیدم که چشم بر زمین دوخته و صدایش را می شنیدم که اهنگ زیبایی را
زمزمه میکرد...
****
من زندگی راحتی داشتم . همسرم زن کد بانویی است و دخترم گریس هم مانند مادرش است. من از زن وبچه ام کاملا
راضی بودم به زندگی ساده خودم عادت کرده بودم . همیشه به عنوان یک وظیفه به زن و بچام عشق می ورزیدم اما نه
با یک احساس قلبی! براي من زیبایی معنی نداشت. من همیشه مردي با شور و احساس بودم به موسیقی علاقه ي زیادي
داشتم از اینکه مانند ماشین مجبور به زندگی کردن باشم بیزار بودم . در زندگیم وظیفه و اجبار جاي تمام احساساتم را
گرفته بود. دیگر شور زندگی عشق و احساس درونم خشکیده بود انجام وظیفه اجباري جاي تمام عشق هایم راگرفته
بود.
زنم در خانه مثل یک ادم اهنی بود گاهی حرف میزد و گاهی میخندید اما بی احساس و سرد. از اینکه مجبور بودم تا
زمان نا معلومی زندگیم را با او سپري کنم ناراضی بودم . هر گز دوست نداشتم تا پایان عمر چنان باشم که بودم
همچنین نمی خواستم به همین شیوه زندگی ادامه دهم!
شاید تا ان شب که بیوه کوترل را ندیده بودم هیچ گاه امکان تجزیه و تحلیل خواهش ها خواسته هایم به دست نیامده
بود. اما ان شب بون اینکه بخواهم همان طور که روي تخت خوابم دراز کشیده بودم ارزوهایم را موشکافی کردم .متوجه
شدم که تا ان زمان همه چیز تیره وتار بوده و تنها گاهی روشنایی هاي ضعیفی خود نمایی میکرد. این نور ضعیف
WWW.IRANMEET.COM
Ramin.Samad@yahoo.com
کتابخانه نودهشتیا پر - شارلوت مري ماتیسن
wWw . 9 8 i A . C o m ١٤
گاهی به شکل هاله ي باریکی که لازمه ي زندگی است در ان همه تیرگی ظاهر شد براي لحظه اي می پائد و پس از ان
دو باره در ژورفاي تاریکی فرو میرفت و نابود میشد ان شب را تا پاسی از شب در فکر جریان کوترل بودم و حدود
ساعت یازده بود که به خواب رفتم
فصل چهارم
چند روزي از این جریان نگذشته بود که گزارش پزشک قانونی در مورد کالبد شکافی مبنی بر عدم وجود شواهدغیر
طبیعی مرگ به دستم رسید من هم گزارش خود را تکمیل وبه شرکت بیمه فرستادم. شرکت هم بلافاصله پولی را بابت
حق بیمه به بیوه کوترل بدهکار بود پرداخت کرد وظیفه ي اداري من در اینجا به پایان رسید اما از همان دیدار اول
حسی که هم مسرت بخش و هم غم انگیز بود در من شکل گرفت. چیزي از درون به من گفت که : این ماجرا سر دراز
دارد .وقتی جنبه شادي بخش این حس ظاهر شد دوست داشتم ان را موشکافی کنم...اما به ناگاه گونه اي غم که زائیده
همان احساس بود جایش را میگرفت واز تجزیه وتحلیل ان منصرفم کرد. این حالت ها کاملا مرا خشمگین و بهانه گیر
کرده بود . احساس میکردم درطی این سال ها زندگی یکنواخت وکسل کننده اي داشتم . گویی نوعی تمنا واحساس
ازاعماق وجودم به شکل اتش زیر خاکستر بیرون می اید احساس می کردم انچه میخواستم نشدم... نمیتوانم به درستی
حال وهواي ان روزهاتوصیف کنم هر روز صبح از خانه به اداره وعصر ها از اداره به خانه می امدم. تا کی باید این گونه
زندگی کنم ؟ تا کی باید به این روش خشک و بی روح زندگی را گذراند و در انتظار روز مرگ نشست ؟ این حالت
روح مرا ازرده وخسته کرده بود یک شب پس از شام از اوا پرسیدم:
-اوا؟ چقدر دوست داشتم گریس دختر گرم و با ذوقی بود نمیدانم چرا تا این حد سرد و بی روح است!اوا که زنی تمام
عیار بود با خونسردي جواب داد: همه ي دختر هاي هم سن وسال او همین طوري هستند. اما حتما بعد از تحصیل در
دانشگاه خانه داري بهتر میشود دختر با استعدادي است.
WWW.IRANMEET.COM
Ramin.Samad@yahoo.com
کتابخانه نودهشتیا پر - شارلوت مري ماتیسن
wWw . 9 8 i A . C o m ١٥
من با تمسخر گفتم اگر گریس درست فکر میکرد هیچ گاه چنین رشته هایی را انتخاب نمیکرد! و او بی اعتنا به من
ادامه داد: من مطمئنم که او پیشرفت خوبی خواهد داشت . دوست داشتم او را عصبانی کنم و کردم
-البته! البته! اگر او درست فکر کند هرگز این رشته را انتخاب نمیکند.... وتازه فکر نمی کنم او به میل خود انتخاب
رشته کند!
ولی او گفت: هر دختر با شعوري این کار را میکند.
-بله اگر اراده داشت و به دستور کسی کار نمیکرد ! کمی ناراحت شد. براي ان که به اتش روشن شده دامن نزنم کوتاه
امدم. به من ارتباطی نداشت که در چه رشته اي درس بخواند. اوا گریس را در تصمیم گیري ازاد گذاشته بود و لزومی
نداشت که من در کار هاي ان ها دخالت کنم . چون احساس میکردم ان ها به هیچ وجه به من احتیاجی ندارند زیرا در
هیچ کاري با من مشورت نمیکردند
اوا یک عادت بد دیگر داشت. او بسیار مستبد و خود راي بود.هیچ گاه در هیچ کاري با من مشورت نمیکرد
ده سال از ازدواج من واوا گذشته بودکه پدرش فوت کرد. براي او ارث زیادي به جا گذاشت اوا روي یک میل فطري و
خواهش ذاتی هرگز میل نداشت به ان دست بزند.
مادر و دختر خیلی شبیه هم بودند مثل هم لباس می پوشیدند همیشه با هم به هر کجا میخواستند میرفتندعجیب تر از
همه اینکه ا ها از نظر ساختمان و مغز و روح شبیه هم بودند اما بر خلاف اینهمه تشابه بین مادر و دختر هیچ تشابهی بین
من وان دو نفر وجود نداشت. البته خیلی از افرادي که از رمز وراز زندگی ما بی خبر بودند حسرت زندگی بی سر و صدا
ما را میخوردند اما اتگر میدانستند که اوا یک زن از خود راضی و کله شق است یقینا پی میبردند که زندگی با این زن
چقدرمشکل و غیر قابل تحمل است.
البته نمیخواهم اوا را بد جلوه دهم . اما انچه میگویم خصوصیات اخلاقی و ذاتی اوست اگر وضع زندگی خودم را از لحاظ
معنوي تشریح نمیکردم افکاري که داستان مرا میشنیدند مرا یک انسان بی وجدان و یک مرد خیانتکار به زن وفرزند
WWW.IRANMEET.COM
Ramin.Samad@yahoo.com
کتابخانه نودهشتیا پر - شارلوت مري ماتیسن
wWw . 9 8 i A . C o m ١٦
اجتماع می پنداشتند! یقین داشتم که در صورت محکوم و زندانی شدن من هیچ گونه صدمه و اسیبی به انان نخواهد
رسید زیرا حضور من در ان خانه تنها یک حضور فیزیکی بود و ان ها مرا به صورت یک مرد یا یک شوهر یا یک پدر
قبول نداشتند. در صورتی که من چیزي غیر از این را میخواستم دوست داشتم نسبت به من محبت همسرانه و پدرانه
داشته باشند نه این که تنها پدر یا شوهر باشم!در انتها با تکیه بر این فکر که انها از غیبت می ازرده خاطر نمیشوند و
اینکه حضور من تاثیري در زندگی ان نمیذارد خود را در مسیر جدیدي قرار دادم.
فصل پنجم
من از کودکی انسانی خونگرم و پر شور و هیجان بودم. ان روز که اواسط ماه فوریه بود به خانه ماویس رفتم دلیل اینکه
اینجا از احساساتم حرف زدم این است که هواي ماه فوریه مثل بهار است در ماه فوریه از شدت سرما کاهش داده شده
و افتابش کمتر میشود در این حال و هوا فیل من یاد هندوستان کرد... نمیدانم چرا این غریزه را هیچ وقت از دست
ندادم در این موقعیت ها همان طور که در خیابان قدم میزنم اهنگی در گوش دلم زمزمه میشود که حس استقلال طلبی
و ازادي را در من زنده نگه میدارد این احساس شور وحرارت زندگی را در من زنده نگه میدارد این عقاید همان افکاري
بودند که از دوران کودکی با انها به خواب میرفتم چنین کسی هرگز از دست این غریزه پس از گذشت سالیان سال
دوباره ظاهر شده و حرارت و گرماي ان بر دلم منزل کرده ان روز من چنین حالی داشتم. با خود گفتم من زن و بچه
دارم نباید به دنبال هوس هاي لحظه اي بروم نباید خود را وارد اینگونه حوادث کنم. من همیشه مردي احساساتی و
عاشق پیشه بودم و چنین انسانی هرگز نمیتواند از دست این غریزه ذاتی اش نجات پیدا کند.معتقد بودم که این
احساس ذاتی همانند اتش زیر خاکستر در دلم پنهان مانده و ماویس مانند نسیم ملایمی ان خاکستر ها را به کناري زده
تا بتواند اتشی تند و تیز در روحم ظاهر گرداند همیا اتش بود که ان روز مرا به سمت خانه ماویس کشاند در راه با
خودم فکر میکردم وحرف میزدم : ایا از اینکه دو باره به دیدنش میروم دلخور نمیشود ؟فکر نمیکنم هنوز در همان
WWW.IRANMEET.COM
Ramin.Samad@yahoo.com
کتابخانه نودهشتیا پر - شارلوت مري ماتیسن
wWw . 9 8 i A . C o m ١٧
خانه باشد خانه ي سرد و بی روحی بود !نمیدانم وقتی در را باز کرد چه خواهم گفت و از من که مرد غریبه اي هستم
چگونه استقبال خواهد کرد؟...
کسی در راه پله نبود و من در تصوراتم مردان و زنان قرون وسطی را میدیدم که از این پله ها بالا و پایین میرفتندوقتی
پشت در اپارتمان رسیدم منتظر ماندم تا دوباره همان صداي اواز زیبا را که سعی میکردم ان را در خاطرم زنده نگه
دارم-بشنوم اما سکوتی حزن انگیز حکمفرما بود دوبار در زدم در باز شد خودش بود . باز ان قیافه معصوم و خواستنی
جلوي چشمام ظاهر شد ... لاي در ایستاد دلم بد جوري شور زد. نمیدانستم چه بگویم و چه کنم عملکرد در چنین
وضیت هایی بسیار مشکل است اضطراب زیادي داشتم.. به ناچار براي رهایی از سکوت مرگبار حاکم گفتم: میخواستم
چند کلمه با شما حرف بزنم. اجازه میدید داخل شوم؟خود را کنار کشید و در را باز کرد... نه حرفی نه سخنی
-تنها هستید ؟
-میبینید!
-پس خواهر روحانی؟
-کلیساست.
-عجب!همیشه تنها هستید؟ در نگاهش نوعی غم هویدا بود غمی که همیشه به همراه داشت.سرش را تکان داد و
اهسته گفت:بله
-چرا؟
ماري و پدر روحانی ابرن از من خواستند که با انها به دیر بروم اما من قبول نکردم میدونید؟فعلا خیلی بلا تکلیف هستم
. این جاجاي راحتی است اما مجبورم به زودي این جا را ترك کنم
دلم لرزید پرسیدم :چرا؟
-براي این که نمیتوانم کرایه را بپردازم . پول بیمه انقدر زیاد نیست که بتوانم مدت زیادي بدون در امد دیگري زندگی
WWW.IRANMEET.COM
Ramin.Samad@yahoo.com
کتابخانه نودهشتیا پر - شارلوت مري ماتیسن
wWw . 9 8 i A . C o m ١٨
کنم اگر جایی پیدا کرده بودم تا حالا رفته بودم. اما قرار است به زودي دختري اینجا بیاید تا پس از این با هم زندگی
کنیم.
به ناگاه برق امید در دلم جرقه زد.
-کی؟
-شاید تا هفته اینده.
-حتما او را میشناسید.
-اوه... البته...مجبور هستم این کار را بکنم اگر جاي ارزان تري پیدا کنم می روماما هنوز جاي مناسبی پیدا نکردم
با نوعی شوخی گفتم:حتما جایی به جز دیر؟
-اوه بله دیر جاي مناسبی نیست....
-اگربخواهید میتوانم جاي مناسبی برایتان پیدا کنم.
در حالی که پشت میز رو به روي من نشسته بودو با دست هاي ظریف و زیبایش میز را لمس میکردچشم به زمین
دوخت و جواب داد:شما لطف دارید.
اما شیوه بیانش به گونه اي بود که فکر کردم این کار را از وظایف اداري من میپندارد واز نظر او ماموریتی از طرف
شرکت بیمه داشتم که خانه اي براي او پیدا کنم! سپس بی انکه منتظر جواب من باشد ادامه داد: من هیچ گاه دوست
ندارم زندگی ام را محدود کنم دوست دارم همیشه ازاد باشم واتاق مستقلی داشته باشم هر چند کوچک و محقر باشد.
بدون اینکه جوابی به صحبت هایش بدهم بی مقدمه پرسیدم:شما چند سال دارید
نوزده ودر چشم هایم خیره ماند
WWW.IRANMEET.COM
Ramin.Samad@yahoo.com
کتابخانه نودهشتیا پر - شارلوت مري ماتیسن
wWw . 9 8 i A . C o m ١٩
-به نظر من سن شما کمتر است...
لبخندي بر گوشه لب هایش نشست و براي اولین بار لبخندش را دیدم پرسیدم:به نظر شما چرا اینجا امده ام؟
-حتمابراي تکمیل کار هاي شرکت... مگر نه؟
-خیر! اشتباه حدس زدید.
-با تعجب پرسید:پس براي چه امده اید؟...من که نمیدانم
میدانید بیمه دیگر با شما کاري نداردپولی داده و به نوع خرج کردن ان هم کاري ندارد براي شرکت اهمیتی ندارد که
شما این جا بمانید یا برویداما من براي خدمتی احتمالی اینجا امده ام که اگر توانستم انجام دهم
دوباره لبخندي - کمی مختصر تر بر لب هایش نشست
-هر طور میل شماست
با این حرفش فهمیدم به کمک احتیاج دارد. در صحبتش حالتی مانند توکل و توسل وجود داشت و من براي انکه میخم
را محکمتر بکوبم گفتم:نه خانم کوترل اگر مایل باشید... من خیلی دوست دارم کاري برایتان انجام دهم میدانید انسان
گاهی دوست دارد به دیگران کمک کند امروز میخواستم از وضعیت شما باخبر شوم و احتمالا کاري انجام دهم
-چه گفتید ؟کمک؟
گاهی اوقات انسان همانند یک پردر دست دیگري به بازي گرفته میشود این موجود زیباو ظریف این عروسک واین
بیوه کوترلهم مرا به بازي گرفته بود. پشتش به بخاري بود موهاي طلائی رنگش همانند هاله اي برگرد صورتش خود
نمایی میکرد موقع حرف زدن گونه هایش چال می افتاد و زیبایش را دو چندان میکرد روشناي لرزان شعله ي بخاري
روي میز می افتاد و سایه انگشتان ظریفش را بر سطح میز می انداخت در دل گفتم : نه پسر هستم ونه بی تجربه! تو
نمی توانی مرا از میدان بدر کنی بر همین اساس با خاطري ازرده گفتم: پس خداحافظ! امیدوارم مرا ببخشید از اینکه
مزاحمتان شدم شرمنده ام.
WWW.IRANMEET.COM
Ramin.Samad@yahoo.com
کتابخانه نودهشتیا پر - شارلوت مري ماتیسن
wWw . 9 8 i A . C o m ٢٠
تقریبا نزدیک در بودم که ناگهان طنین صدایش در اتاق پیچید: من کی به شما گفتم کهمزاحم هستید؟
-نگفتید اما من از لحن صحبت هایتان فهمیدم. فکر نمیکنم احتیاجی به من و کمک من داشته باشید
سپس ادامه دادم: من براي تو پدر خوبی هستم! همان طور کهسرش پایین بودو سایه اش با لرزش شعله هاي بخاري
روي دیوار میرقصید گفت:به صحبتن هایتان اطمینان داشته باشم؟
-چرا شک داري؟ تو از دختر من بیش ازچهارده سال بزرگتر هستی . قدمب جلو گذاشت و در حالی که به کراواتم
خیره شده بود گفت: بالاخره متوجه شدید من از سنم بالاتر هستم!چرا اخم کردید و عصبانی شدید؟من خیلی دوست
دارم که نصیحتم کنند.
بدون خواست قلبیم شادمان شدم وگویا این شادمانی را در نگاهم خواند
کلام اخر از دهانش خارج نشده بود که گفتم: درست است پولی راکه شرکت بیمه به شما پرداخت میکند کفایت
نمیکند. ایا شما کاري بلد هستید؟
-جز خیاطی هیچ...
-چه نوع خیاطی؟
-ظریف دوزي و... صدایم هم بد نیست!
به یاد اولین روزي که او رادیدم همان صدایی که مرا دگرگون کرده بود افتادم
-اوه...بله ..میدانم ..میدانم
-از کجا فهمیدید ؟ من که براي شما نخوانده ام.
-همان روز اول که پشت در بودم شما اواز می خواندید ومن به ناچار براي شنیدن ان چند لحظه ایستادم.
-شما اموزش دیده اید؟
-نه اصلا
WWW.IRANMEET.COM
Ramin.Samad@yahoo.com
کتابخانه نودهشتیا پر - شارلوت مري ماتیسن
wWw . 9 8 i A . C o m ٢١
-پس هیچ کار هاي دستی بهتر است؟
-البته!
-نقشه بعدي نقل مکان شماست
-هر طور که شما صلاح میدانید.
-پس میتوانم براي شما اتاقی تهیه کنم؟
-خواهش میکنم لطف میکنید
-امیدوارم کاري از دستم بر اید.
دیگر با هم حرفی نزدیم وتا مدتی سکوت برقرار شد این گفت وگو یک نتیجه داشت: من رومئو بودم و نه قهرمان
داستان هاي هزارو یک شب بلکه پدري بودم که به دختر بیوه اش کمک میکرد و نقش دیگري هم نمیتوانستم ایفا کنم
این فاصله کمی مرا غمگین میکرد او را کسی میدیدم که مجبور بودم پیشش به خاك بیفتم در نگاه خیره کننده او
چیزي بود که اعتماد راجلب میکرد رنگ رخسارش انسان را مجذوب میکرد و به تحسین وا میداشت خیلی متین و
شاعرانه حرف میزد و در یک کلام بسیار زیبا بود . در این موقع صداي صندلی سکوت را شکست او از جایش بلند شد
و به طرفم امد و مستقیم در نگاهم چشم دوخت:
-نمیدانم اسم این کار را جز محبت و لطف بسیار شما چه بگذارم.
-کدام کار؟
-این که شما کار وزندگی خود را رها کرده اید و براي کمک به من - زنی بیوه به اینجا امده اید! پدر روحانی و ماري هم
همین قصد راداشتند اما انها خواستند که مرا به دیر ببرند ... البته ان ها جز مصلحت و خوبی من به چیزي فکر نمیکردند
اما من نمی خواستم ازادیم را از دست بدهم...
کمی سکوت کرد و ادامه داد : من سه سال رنج زندگی زناشویی را بر خود تحمیل کردم هیچ کس نمیتوانست با شوهر
WWW.IRANMEET.COM
Ramin.Samad@yahoo.com
کتابخانه نودهشتیا پر - شارلوت مري ماتیسن
wWw . 9 8 i A . C o m ٢٢
من احساس خوشبختی کند ویا لا اقل زندگی متوسطی داشته باشد فکر نمیکنم هرگز او را دیده باشید من در اینجا به
علت این از دواج نا مناسب کاري ندارم. زیرا ان مسائل گذشته و من سعی دارم ان گذشته ها را فراموش کنم حالا نتیجه
این سه سال زناشویی تنها مقدار پولی است که بیمه به من داده و چند لیره هم ذخیره داشته ام. بله ! این پول به علاوه
مقداري تجربه وکمی استعداد ذاتی... وحالا تصمیم دارم چند سالی تلاش کنم تا بتوانم زندگی جدیدي براي خودم
تشکیل دهم همان طور که میدانید سن زیادي ندارم که دوباره شروع کردن از من گذشته باشد... حتما متوجه شده اید
که من کمی جاه طلب هستم.
معتقدم کمی جاه طلبی براي ترقی زندگی بشر لازم است...فکر نمیکنم ادم بی پشتکاري باشم براي همین است که قبول
دارم برایم اتاقی پیدا کنید
-بسیار خوب باکمال میل بیش از انچه خوشحال بودم خود را شادمان نشان دادم از این که میتوانستم براي او کار مثبتی
انجام دهم احساس رضایت میکردم میدیدم که او مرا وسیله اي جهت پیشرفت کار خود قرار داده بود و من از تصور
این امر لذت میبردم در ان حال کمی در خود فرو رفتممن امشب براي چه به اینجا امده ام؟ مقصود من از این کار
چیست ؟ چه نتیجه اي میخواهم از این کار بگیرم؟ او یک دختر سراپا رمز و معماست و میبینی که چقدر خودش را
میگیرد پس چه انتظاري از او داري؟
این یک حقیقت بود . من به خواهش دل خود پیش او امدم از اولین ملاقات همیشه به او در قیافه اي ساکت و ارام و
گرفته با زیبایی کودکانه اش فکر میکردم این تصور به طور حتم چیزي بیش از خواهش پدري از دختر خود بود من ان
شب او را پدر وي خطاب کرده بودم در این اندیشه بودم که خود را انقدر کنترل کنم تا حرکتی بر خلاف قول خود انجام
ندهم...
با اراده اي راسخ تصمیم گرفتم که نا امید نشوم و راهم را ادامه دهم اما چه راهی؟ نه اورا میشناختم ونه به او اعتماد
داشتم اصولا در دلم نسبت به او بدبینی خاصی ایجاد شده بود خودم نیز نمی دانستم که علت این بدبینی چیست؟
WWW.IRANMEET.COM
Ramin.Samad@yahoo.com
کتابخانه نودهشتیا پر - شارلوت مري ماتیسن
wWw . 9 8 i A . C o m ٢٣
پس از کمی فکر کردن سرم را که تا ان موقع پایین بود و به گل هاي رنگ پریده فرش نگاه میکردم بلند کردم و در
چشم هایش خیره شدم لحظه اي بعد در حالی که به طرف در رفتم گفتم:امیدوارم بتوانم کاري از پیش ببرم البته شما را
بی اطلاع نخواهم گذاشت.
از فرداي ان روز پس از پایان کار اداري به دنبال یافتن اتاق خالی به بنگاه ها و اژانس هاي مختلف سر میزدم ان هاذ
خانه هاي خالی زیادي را به من نشان دادند بعضی از ان ها کاملا ارزان بود اما در محل هایی واقع بودند که نمیخواستم
ماویس انجا زندگی کند نه این که جا هاي پست و بد نامی بودند بلکه به این دلیل که در ان محل ها چشم بسیاري به
دنبال او می افتاد وممکن بود انچه نمیخواستم اتفاق بیفتد . اواخر مارس بود که براي سومین بار به دیدنش رفتم باز هم
در را باز کرد. اصولا همیشه حرکاتش مرا ناراحت میکرد همان طور که ایستاده بودیم گفتم :هنوز نتیجه اي نگرفتم
شانه هایش را بالا انداخت واین موضوع را بی اهمیت نشان داد و گفت:من از پذیرفتن و زندگی کردن با ان دختر
منصرف شدم چون خواستم ببینم در اینده چه پیش می اید.
-بله کار درستی کردید .شاید فردا از امروز بهتر باشد! ضمن صحبت هاي سر پایی که با او داشتم که او برخلاف انچه
من تصور میکردم دختر بی دست و پایی نیست و خیلی خوب میتواند گلیم خودش را از اب بیرون بکشد با این حال
نمیخواستم او را به حال خودش بگذارم و میل داشتم که در تمام کار هیش دخالت کنم . به شکلی سر پرست او باشم.
گفتم:
به عقیده من هر چه زودتر از این محل بروید بهتر است محله خوبی نیست گرچه وظیفه اش را خوب انجام داده است
نگاهش نوعی ابهام و تخیل را میرساند:
-وظیفه ؟...چه وظیفه اي؟
چون ما را با هم اشنا کرد
سایه شرمی دخترانه بر رخسارش نقش بست و بعد لبخندي بر لبانش نمایان شد اما حرفی نزد
WWW.IRANMEET.COM
Ramin.Samad@yahoo.com
کتابخانه نودهشتیا پر - شارلوت مري ماتیسن
wWw . 9 8 i A . C o m ٢٤
-میدانید که صداي شما چقدر در من تاثیر گذاشت اعتراف میکنم که قبل از دیدن شما من با شنیدن صدایتان
مجذوبتان شدم.
او همچنان ساکت بود.
نگاهش را مستقیم در چشمانم انداخت و پرسید:پس حالا؟...
...-به انچه ایمان داشتم مشکوك شدم دوباره مرا نگاه کرد و ساکت ماند ادامه دادم: شما نمیدانید من در زندگی
مشکلات و موانع زیادي دارم با این حال پیش شما امده ام اما شما با رفتارتان مرا تحقیر میکنید مثل یک مستخدم به من
نگاه میکنید
دیگر به من نگاه نکرد. سرش را برگرداند و به بخاري خیره شد.
-میخواستید چگونه باشم؟
-همان طوري که با دوستانتان رفتار میکنید...
اهی کشید وشانه هایش را بالاکمی برد خواست روي برگرداند که من بی اراده بازویش را گرفتم و به خود نزدیک
کردم و او هم مثل یک بچه تسلیم شد نه استقامتی و نه تقلایی...
آه ... اگر صد سال هم نویسندگی کنم نمیتوانم شدت علاقه ام به او و میزان نفوذ در خودم را تشریح کنم این دلباختگی
هم مرا زجر میداد و هم امیدوار میکرد عشقش سراسر وجودم را گرفته بود . همچنان بازویش در میان دست هایم بود
اما او بی حرکت منتظر بود . نمیدانم منتظر چه بود؟نه حرف میزد و نه سخن میگفت ارام همانند یک مجسمه ایستاده
بود . حتی نگاهی هم به چهره ام که از شدت عصبانیت رنگ پریده بود نینداخت. واقعا عصبانی بودم .از اینکه که او را
ان چنان سخت نگه داشته بودم ترسی نداشتم . فکر میکردم حق با من است . او مرا با تمام غرورم تحقیر کرده بود
...زمانی که بازویش در دست من بود گوئی یک جریان برق که لرزشی شدید بر سراپایم انداخته بود به من وصل شده
WWW.IRANMEET.COM
Ramin.Samad@yahoo.com
کتابخانه نودهشتیا پر - شارلوت مري ماتیسن
wWw . 9 8 i A . C o m ٢٥
بود . این کار به همراه خود نوعی لذت و مستی داشت که من تا ان روز حس نکرده بودم . لحظه اي بعد او را با کمی
شدت تکان دادم به گونه اي که ناراحتیم را حس کند گفتم:
-با همه ي مشکلاتی که ذکر کردم امده ان که با تو دوست باشم و اگر بتوانم کمکی به تو بکنم اما تو انقدر بی ادب
هستی که حتی مرا دعوت به نشستن هم نمیکنی!
به همان صورت که در میان دست هایمگرفتار بود بدون هیچ تقلایی گفت:شما خیلی از من انتظار دارید... من چطور
میتوانم با شما دوست باشم و به شما اعتماد کنم ؟علاوه بر ان هنوز کفن شو هرم در خاك خشک نشده...
حرف هایش مثل پتکی بر سرم فرو امد اصلا فراموش کرده بودم که او همان مادام کوترل است که شوهرش مدتی
پیش مرده بود با شک وتردید گفتم :مرا ببخشید ...حق با شماست ...نباید عجله میکردم... در هر صورت شما به من
اجازه میدهید که به شما کمک کنم . البته به نفع شماست . وقتی به اینجا می ایم با من بد رفتاري میکنید به من کنترل
خودم را از دست میدهم . اگر همین طور ادامه دهید دیگر مرا نخواهید دیدو شما ازاد هستید هر کاري دلتان میخواهد
بکنید و هر کجا دلتان میخواهد بروید!
گویی قطره اشکی در چشمش حلقه زد در حالی که مرا نگاه میکرد گفت: شما درك نمیکنید من شوهرم را از دست
داده ام . ان هم شوهري فقیر و بی چیز حالا شما انتظار دارید با خاطره اي که از این مرد در دل من باقی است باز هم به
سادگی به طرف شما که اولین مردي هستید که به طرف من می ایید دست دوستی دراز کنم؟
حق داشت زیرا من تمام قوانین اجتماعی را زیر پا گذاشته بودم گفتم :مطمئنا نه!
-در این صورت چه انتظاري از من دارید ؟ کمی به خودم جرات دادم تا بهتر بتوانم منظورم را برایش تشریح کنم: شما
باید به من اعتماد کنید یقین داشته باشید که هیچ نیتی جز کمک به شما ندارم من میدانم که شما از زندگی خود در
گذشته راضی نبوده اید به همین دلیل است که میخواهم با شما دوست باشم و در برابر حوادث پیش بینی نشده اینده از
شما حمایت کنم... این را هم بدانید که در میان مردان بسیارند که از دوستیشان غرض دارند...
WWW.IRANMEET.COM
Ramin.Samad@yahoo.com
کتابخانه نودهشتیا پر - شارلوت مري ماتیسن
wWw . 9 8 i A . C o m ٢٦
-فرض کنید من میل نداشته باشم...
-اب یخی بود که ناگهان بر سرم ریخته شد... خود راشکست خورده پنداشتم با عصبانیت از لبه میز پایین پریدم و کلاه
و دستکش را برداشتم و بدون خدا حافظی خارج شدم.
اما مهلت نداد:اقا !چه عجله اي دارید؟ من فرض کردم! دیگر منتظر نماندم... درب را محکم به هم زدم و از اتاق بیرون
رفتم او همچنان گفت : و فرض میکنیم که شام را باهم خواهیم خورد....
فصل ششم
این دفعه در نزده وارد شدم .جلوي بخاري نشسته بود و ظرفی در دست داشت سمت چپ میز شام چیده شده بود و
مقداري نان سفید کره یک بطري نوشابه و یک سرویس غذاخوري براي دو نفر همه ي این دو ها ناراحتم میکرد.
فکر میکردم او از من قطع اومید کرده خوب شد به موقع امدم!سفره با اینکه کهنه و نخ نما شده بود ولی از سفیدي برق
میزد در وسط سفره مجسمه اي به رنگ یاس دیده میشد بی انکه نگاهی به پشت سر خود کند به ارامی گفت:بفرمائید
شام حاضر است
با تعجب پرسیدم: منتظر بودي
-اوه حتما
-ولی من نمیخواستم برگردم.
-کافی است... ثابت کردید.
بیچاره شده بودم او چگونه موجودي است؟
-خیلی عجیب هستی!
لبخندي زد وگفت : فکر نمیکنم تنها کمی تجربه دارم
WWW.IRANMEET.COM
Ramin.Samad@yahoo.com
کتابخانه نودهشتیا پر - شارلوت مري ماتیسن
wWw . 9 8 i A . C o m ٢٧
پس از چند دقیقه با حرکاتی که واقعا مرا اسیر خود کرده بود سوپ ها را در کاسه ریخت میوه ها را در ظرف گذاشت و
با تشریفات خاصی روي سفره گذاشت سپس رو به من کرد وگفتک بفرمائید اقا البته لحنش امیخته به شوخی بود سر
میز نشستم او هم روبروي من نشست نان ها را تقسیم کرد و لیوان نوشابه را به دستم داد.
...او مرا به دوستی خود پذیرفته بود
نمیدانم به چه علتان شب ان همه تشریفات به خرج داده بود شاید به این خاطر که هرگز ان شب را فراموش نکنم زیرا
هنوز تمام ان خاطرات شیرین با جزئیات کامل در ذهنم نقش بسته و همه را به طور کامل به خاطر دارم.
هیچ کدام حرف نمیزدیم شام ما در ان شب سوپ و میوه بود سوپ بسیار خوشمزه اي بود و خوردن ان لذت خاصی
داشت میوه ها نیز از سیب خیار و انگور تجاوز نمیکرد او به حرف امد درحالی که بطري نوشابه را در دست داشت
گفت:همین است!اگرتمام شود دیگر نیست و اهی کوتاه کشید.
...از انچه بین ما گذشت احساس ناراحتی میکردم و از این که ناخوانده او بودم و از غذاي او میخوردم احساس شرم
احمق این چه کاري »: میکردم از همه بدتر اینکه چیزي براي گفتن نداشتم همین سکوت مرا رنج میداد با خود گفتم
...!» بود؟چرا رفتی؟چرا ماندي؟ الان در چشم او تو با سایر مردان تفاوت نداري...چه خوب بود اگر
هم چنان براي پیمودن یک پله می بایست پله به پله بالا میرفت این شام نیز من وماویس را که در بالاي پله ها بودیم
بیشتر به هم نزدیک کردو یقینا پس از این پله پله هاي دیگري نیز خواهند بود در دلم نوعی ترس و بیم به همراه
ندامت و پشیمانی وجود داشت که مرا وادار به سکوت کرد ماویس در سکوتی مطلق فرو رفته بود مطمئن بودم که در
عالمی بهتر سیر میکند نگاهش طوري خیره مانده بود که گوئی اصلا مرا نمیدید.
زیبایی و عشوه گرایی زن ها مردان را اسیر میکند اما من اسیر چیز دیگري شده بودم اسیر چیزي که خودم هم
نمیدانستم . من هم مثل او به سکوت عادت کرده بودم و از ان لذت میبردم او را هم چنان میپنداشتم که از هیچ چیز
WWW.IRANMEET.COM
Ramin.Samad@yahoo.com
کتابخانه نودهشتیا پر - شارلوت مري ماتیسن
wWw . 9 8 i A . C o m ٢٨
جز افکار و عقاید من غافل نبود و تک تک ان ها را مورد مطالعه قرار میدادبادست هایش خرده نان ها را جمع میکرد و
با دو انگشت دست راستش ان ها را گلوله میکرد و روي سفره میریخت قبول کنید ان شب بیشتر در این فکر بودم که
این دختر یک چیز نادر است... چیزي که در هر صد سال یک بار پا به عرصه زمین میگذارد...
بی حرکت نشسته بود و دست چپش را زیر چانه تکیه داده بود نمیدانم به چه فکر میکرداما این را میدانستم که از این
دام راه فراریبراي من موجود نیست هرگز نمیتوانم از ان فرار کنم او با تمام قوا مرا به بندکشیده بود و یکی از ان ها
سکوت بود.
من نیز زمانی که هنوز ازدواج نکرده بودم با دختران و زنان بسیاري از تیپ ها و قیا فه هاي مختلف اشنا شده بودم و
رفت و امد میکردم همه ي ان ها از لحاظ ذاتی و اخلاقی شبیه هم بودند . اغلب شلوغ و گاهی دریده و بی حیا می شدند.
اما ماویس چیزي بود که خیلی بهتر و عالی تر و در نظر من مافوق همه ي ان ها بود . سکوتی داشت که براي من لذت
بخش بود در این سکوت بسیاري از اسرار را میخواندم . با این که دخترا مذکور همگی اهل شوخی و خنده بودند اما
هیچ کدام نتوانستند مرا به بندي این چنین محکم که اسمش را عشق گذاشتند اسیر کنند...
فصل هفتم
براي یافتن اتاقی خالی بسیار تلاش کردم اما نتیجه اي نگرفتم . مثل این که در تمام شهر لندن جایی مناسب براي
ماویس به طوري که مورد پسند من واقع شود وجودنداشت نه اینکه اصلا چنین اتاق هایی در محله هاي خوب نبود بلکه
من دوست نداشتم که ماویس در چنین جا هایی زندگی کند زیرا اجبارا مورد توجه عده ي زیادي جوانان بیکاره قرار
میگرفت . دلیل دیگرم هم این بود که من می بایست به او هر وقت که دوست داشتم سر میزدم و این از همه مهمتر
بود... خلاصه خانهاي پیدا نشد
وقتی ان روز به دیدنش رفتم پشت میز خیاطی نشسته بود و یک پارچه زیبا روي پایش قرار داشت با دیدن من از
WWW.IRANMEET.COM
Ramin.Samad@yahoo.com
کتابخانه نودهشتیا پر - شارلوت مري ماتیسن
wWw . 9 8 i A . C o m ٢٩
جایش بلند شد . کارش را زمین گذاشت و یک قدم به طرفم امد
-باز هم تلاشم بی نتیجه ماند. بهتر است همین جا بمانی مثل اینکه از انچه میخواست بگوید متاسف بود
-اقا! من در اینجا چهار اتاق دارم بهتر نیست دو تاي ان را تخلیه کنم تا کرایه به نصف کاهش یابد البته اگر کار کنم
اجاره ي دو اتاق دادن کار ساده اي است.
-کار؟میتوانی پیدا کنی؟
-اوه.. بله...
-موافقم پس دیگر لازم به جستو جو کردن نیست . درست است که از لحاظ جغرافیایی محله جالبی نیست ولی فعلا
باید دندان به جگر گرفت....
البته از این حرف من کمی ناراحت شد اما من ادامه دادم:
-البته خانه ي کاملا خوبی است فقط کمی قدیمی است ولی میتواند نظر ما را تامین کند بعد با لحجهاي که کمی شوخ به
همراه داشت گفتم: اولین باري که به اینجا امدم فکر کردم ارواح خبیثه من را احاطه کرده اند!
-چه گفتید ارواح خبیثه ...اه! شما با این حر فایتان باعث ناراحتی من میشوید من هیچ میل ندارم بیش از این غمگین
باشم...
-نه... نه! بیایید بخاري را روشن و سوپ را گرم کنیم و شاد باشیم
بعد در حالی که کنار بخاري نشسته بود مرا هم دعوت کرد:بیائیدسوپ را به هم بزنیم.
نشستم و زانو هایم را روي زمین گذاشتم و بعد ظرف را گرفتم و مشغول به هم زدن ان شدم ... خیلی مایل بودم انچه
را میخواستم انجام بدهم با خود عهد کرده بودم که زیر قولم نزنم.
WWW.IRANMEET.COM
Ramin.Samad@yahoo.com
کتابخانه نودهشتیا پر - شارلوت مري ماتیسن
wWw . 9 8 i A . C o m ٣٠
نگاهی به صورتش که در جلوي بخاري کمی زرد شده بود انداخته و پرسیدم:قبلا منزلت کجا بود؟
-خودم در انگلستان متولد شدم در یکی از روستا هاي ان اما مادرم اتریشی بود او پس از یک سال به کشورش باز
گشت در این جا کمی به فکر هاي احمقانه خودم خنده ام گرفت . زیرا قبلا فکر میکردم او یک دختر فرانسوي است اما
حالا معلوم شد که اهل کجاست او این زیبایی موهاي طلاییوحالتطنازي را از مادرش به ارث برده بود . هم چنان با میل و
شوق فراوان حرف میزد و من هم با اشتیاق فراوان به حرف هایش گوش میدادم
وقتی جنگ شروع شد ما یعنی پدرم که اصلا انگلیسی بود مادرم و من در اتریش بودیم ما مزه فقر و گرسنگی را در
وین چشیدیم .جنگ انقدر شدید شد که تمام شهر زیبایی مادرم را از بین برد و ان را نابود کرد. پدرم به جنگ رفت و
کشته شد ان زمان من بیش از دوازده سال نداشتم.
من ماندم و مادرم پدر بزرگ و مادر بزرگ در این فقر و فلاکت با ما شریک بودندو ما همگی در شهر وین زندگی
میکردیم . چهره مادر بزرگم در سن پنجاه سالگی ان قدر نورانی و زیبا بود که مطمئن بودم در جوانی زیبایی
چشمگیري داشته. یک نوع زیبایی ساخته با شرم و حیا.
گرسنگی ما را از پا در اورده بود به طوري که هرگز یک خواب راحت و اسوده نداشتیم اما همان طور که هر چیزي
پایانی دارد جنگ نیز پایان یافت . ما از اتریش به قصد انگلستان حرکت کردیم اما مادرم در فرانسه ماند او با مردي
اشنا شد که او را خیلی دوست داشت . ان مرد نتوانست با او ازدواج کند زیرا خودش زن و بچه داشت . مدت ها بعد
مادرم به بیماري سختی مبتلا شد و پس از چندي فوت کرد من ماندم و دنیاي گرفتاري ها و بدبختی ها مردي که مادرم
را دوست داشت مرا به مدرسه شبانه روزي فرستاد و پس از یکسال و نیم ورود به مدرسه به من اجازه دادند تا
تعطیلاتم را در منزل یکی از دوستانم بگذرانم در ان زمان بود که با مردي به نام برنارد کوترل اشنا شدم که بعد ها با او
WWW.IRANMEET.COM
Ramin.Samad@yahoo.com
کتابخانه نودهشتیا پر - شارلوت مري ماتیسن
wWw . 9 8 i A . C o m ٣١
ازدواج کردم...
ظرف را از روي اتش برداشت و در سوپ خوري خالی کرد . نان را هم به تساوي تقسیم نمود و ادامه داد : بعد از
ازدواج به لندن امدیم و در یک محله ابرومند خانه اي اجاره کردیم اما برنارد قادر به پرداختن اجاره خانه نبود ... ناچار
نقل مکان کردیم و به این محل امدیم که به قول شما محله ي کثیفی است.
در همین فکر ها بودم که پرسیدم:پس پدرتان؟...شما کسی را ندارید؟
-نه!من قوم و خویشی ندارم. همه ي فامیل هاي مادرم در جنگ کشته شدنداما شوهرم از هر حیث فرد متوسطی بود چه
از نظر خانواده و نژاد و چه از نظر مالی و ثروت!
من از عجله او در بیان:نه اصلا قوم و خویشی ندارم و سکون وبقیه ارامش گفتارش احساس کردم باید رمز و رازي وجود
داشته باشد او هم چنان حرف میزد:میدانید اجداد مادرم همگی از اصیل زادگان بودند اما مردي که این زن را بیش از
جانش دوست داشت متاسفانه از اعتماد مادرم سو استفاده کرد و کلاه بر سرش گذاشت.
منظورم را میفهمید؟
-متوجه نمیشوم.
-ان مرد پدرم را میگویم ازاد اندیش بود در قید بندپیوند زناشویی نبود او میگفت براي شروع یک زندگانی عشق کافی
است. البته من هم همین عقیده را دارم اما در صورتی که جنگ و فقر نباشد
-خوب بعد؟پولی سرمایه اي برایتان به ارث نگذاشت
-گفتم که او انسان ازادي بود پول داشت ولی نه خیلی زیاد او به اداب ورسوم هیچ اهمیتی نمیداد . در زمان مرگش هم
هیچ وصیتی نکرده بود اموالش را دولت ضبط کرد بعد ها برنارد براي گرفتن ارث و میراث پدرم خیلی تلاش کرد و به
هیچ نتیجه اي نرسید این داستان تمام شد اما من همیشه در یک فکر بودم و ان این که چگونه زنی از یک انواده نجیب
و شریف بود بی اعتنا به قوانین ازدواج خود رادر اختیار یک مرد زیباي انگلیسی گذاشته بود ؟
WWW.IRANMEET.COM
Ramin.Samad@yahoo.com
کتابخانه نودهشتیا پر - شارلوت مري ماتیسن
wWw . 9 8 i A . C o m ٣٢
بالاخره داستانش به انتها رسید و معلوم شد که پدر و مادر در اتریش عاشق همدیگر شدند ان ها از اتریش متواري و به
انگلستان پناه اورده بودند در ان جا هیچ کسی ان ها را نمی شناخت ان ها هم از این فرصت استفاده کردند و خود را
زن و شوهر اعلام کردند
بعدا وقتی که مادرم دوباره به وین رفت پدر و مادرش او را بخشیدند وبه فامیل و اشنا گفتند که شوهر دخترمان از دنیا
رفته!و به این ترتیب جلوي رسوایی او گرفته شد....
علت بخشش مادرم هم عشق شدیدي بود که پدر بزرگ و مادر بزرگ به ما داشتند میدانید ان دوران بهترین دوران
زندگی من بود...
-پس خانواده شوهرتان چطور؟
-در خانواده شوهرم ادم به درد بخوري وجود نداشت.
-پس از کوترل ارثی؟ پولی؟
اهی کشید وکمی شانه هایش را بالا انداخت و گفت : همه ي سرمایه پدري و مادري ام و نیز سرمایه شوهرم همه و همه
در جنگ از میان رفت
در این زمان دستش را به جلو اورد و به چشم هایم کاملا خیره شد:
تمام شد تمام افتخارات و سرمایه و جلال ما از بین رفت وقتی به نگاهش چشم دوختم همانند دریایی ارام بود می
پنداشتم که من غرق شده ي این دریا هستم و به خوبی یقین داشتم که نجات از ان برایم غیر ممکن است
نمیدانم چرا چشم هایش این قدر جذاب بودند و چرا این همه افسون میکردند همبن امر سبب شد که خودم در مقابل
او چون کاهی بپندارم بعد در حالی که به چشم هایم خیره شده بود گفت:
-باز هم معتقد هستید که باید به همه اعتماد کنم ؟باید هر دستی را که به طرف انسان دراز میشودفشرد و به دوستی
پذیرفت ؟
WWW.IRANMEET.COM
Ramin.Samad@yahoo.com
کتابخانه نودهشتیا پر - شارلوت مري ماتیسن
wWw . 9 8 i A . C o m ٣٣
-جواب دادم نه حق با توست ... در این دنیا ادم هاي بد فراوان و ادم هاي خوب کمیاب است ومن هم معلوم نیستجز
کدام یک باشم
در پاسخ دست راستش را طوري روي میز گذاشت که کف ان رو به بالا بود من دست در دستش گذاشتم و از لمس ان
سرشار از لذت و شادمانی شدم به نگاهم چشم دوخت ... دستی کار کرده و زحمت کشیده و ظریف و خوش تراش را
میدیدم که به دور دستم حلقه شده بود...
وقتی از نگاه کردن به دستایش سیر شدم سرم را به سمتش بلند کردم و براي اولین بار به رویم لبخند زد لبخندي چون
غنچه گل سرخ که پیام دوستی و صمیمیت داشت!
فصل هشتم
در بیشتر مواقع انسان اتفاقت مهم زندگی اش را فراموش نمیکند . من هم تمام این وقایع و خاطرات را موبه مو به خاطر
دارمو تا اخر عمر هرگز ان ها را از یاد نخواهم برد.
بدون انکه خودم بدانم و متوجه شوم ماویس مرا در بوته ازمایش گذاشته بود . من را به شیوه هاي گوناگونازمایش
میکرد و اکنون دست دوستیم را پذیرفته بود این بزرگترین روز زندگیم بود من هرگز ان روز را فراموش نخواهم کرد
در واقع من هم چیزي جز این نمیخواستم می خواستم به من اعتماد کند ومن را دوست خودش بداند.
در ضمن گفته هایش متوجه شدم که او از یک خانواده بزرگ و مشهور است به همین دلیل هم نمیخواست در جایی کار
کند دوست داشت که در همان اتاق اجاره اي همیشه تنها باشد و به هر کسی که مایل بود اعتماد کند و کسی در
کارهایش دخالت نکند.
رابطه من با او به گونه اي بود که هر زمان مایل بودم سرزده وارد میشدم همیشه با قیافه اي بشاش به استقبال من می
امد حتی ماري ژوزف و پدر روحانی هم نمیتوانستند مثل من بدون اطلاع قبلی به دیدنش بروند.
WWW.IRANMEET.COM
Ramin.Samad@yahoo.com
کتابخانه نودهشتیا پر - شارلوت مري ماتیسن
wWw . 9 8 i A . C o m ٣٤
گویا قبلا مرتبا براي اقرار گناهان خود به کلیسا میرفت اما زمانی که پاي رفت وامد من به ان جا باز شد هرگز به کلیسا
نرفته بود همین امر سبب دلخوري پدر روحانی از ماویس شده بود.
یک شب وقتی بر سر سفره شام بودیم ماویس در حالی که سفره را تمیز میکرد گفت: میدانید اصلا دوست ندارم به
کشیش دروغ بگویم زیرا با دروغ گفتن گناهی بر گناهانم افزوده میشود... اخر من چطور میتوانکم هر چه در دل دارم
به کشیش بگویم؟
از او پرسیدم :مقصود از دروغ گفتن به پدر روحانی چیست؟
کمی به فکر فرو رفت من هم در این فاصله با خود فکر کردم منظورش از دروغ گفتن چیست؟ شاید حضور من در کنار
او گناهی محسوب میشود که نمیتواند پیش کشیش برود شاید به من نظري دارد.. اما غیر ممکن است من تنها نقش
یک دوست را براي او دارم . قصد هم ندارم که از این حد پا فرا بگذارم
او هنوز در حال فکر کردن بود براي اولین بار سوال مرا بی جواب گذاشت . سکت سنگینی حاکم بود و من از ان رنج
میبردم
تکرار کردم: جواب بده چرا فکر میکنی اعتراف تو دروغ محسوب میشه.
با کمی مکث گفت : اخر انسان همیشه ساده زندگی نمیکند گاهی در زندگی افراد چیز هایی وجود دارند که نمیتواند ان
ها را ابراز کند
اما این جواب گفتن و نگفتنش یکسان بود چون چیزي نبود که من بتوانم ازش سر در بیاورم.
خیلی مایل بود که هر شب به خانه اش بروم اما این کار را نمیکردم تنها دوشب در هفته او را میدیدم و اغلب یک بطري
نوشابه یم سبد میوه و یا مختصري غذا پس از ساعت هفت بعد از ظهر برایش میبردم .گاهی نیز یک دسته گل تهیه
میکردم و برایش میبردم و او با ابهت خاصی مجسمه چینی سفیذ میز را بر میداشت و می گفت: خوب کوچولو دیگر
جاي تو این جا نیست و ان را روي بخاري می گذاشت.
WWW.IRANMEET.COM
Ramin.Samad@yahoo.com
کتابخانه نودهشتیا پر - شارلوت مري ماتیسن
wWw . 9 8 i A . C o m ٣٥
کلا ماویس یک زن فوق العده بود . مافوق انچه دیده و شنیده بودم . اري گاهی اماده کردن شام و گرم کردن سوپ به
عهده من بود اه خداي من چرا پیش از این او را نشناخته بودم ؟مگر امکان دارد دختري این همه ملیح و متین باشد؟
این نگاه این سکوت این موها و این رخساره به رنگ یاس.
وقتی شام تمام شد روبروي پنجره می نشستیم و کوچه را تماشا میکردیم گوچه اغلب خلوت بود.
یکی از شب هاي فراموش نشدنی و خاطر انگیز از او پرسیدم : ماویس چه کسی این اسم را براي تو انتخاب کرد.
کمی فکر کرد و گفت:پدرم ان هم به خاطر علاقه مادرم به اسامی انگلیسی بود سپس ادامه داد :من در... که بیش از سی
مایل با اینجا فاصله ندارم متولد شدم اما چون از افشاي نام پدرش بیم دارم که مبادا شناخته شود از بیان محل تولدش
خود داري میکنم.
میدانید من خودم هنوز انجارا ندیده ام اما راجع به ان چیز هاي زیادي میدانم مادم بار ها برایم از ان جا صحبت کرده
خانه اي که مادر ان زندگی میکردیم ار یک عمارت پنج گوشه سفید رنگ با باغچه چمن کاري شده و گل هاي ارغوانی
رنگ و زرد ونیز یک در سفید رنگ که در ابتداي باغ بود تشکیل شده بود می گفت او گل هاي زرد و بنفش را که از
دیوار ایوان تا یک متر اویزان شده بود چه قدر دوست داشت ونیز شب هاي مهتابی خانه را.
ماویس این ها را طوري تعریف میکرد که من به خوبی احساس میکردم که مادرش زنده است ... من هم براي اینکه به
او تسلی خاطر داشته باشم گفتم : شاید بتوانیم دوباره ان جا را پیذا کنیم تا بتوانی خاطرات مادرت را زنده کنی.
کاهی اوقات او را مجبور میکردم که برایم بخواند ولی او همیشه از این کار سر باز میزد اما گاهی وقتی می امدم چند
دقیقه اي پشت در می ایستادم و به صداي دلنشین او که در تنهایی میخواند گوش میدادم واقعا صدایش مافوق همه ي
زیبایی ها بود و من از این که با چنین دختر زیبا و با وقار و هنر مندي اشنا شده بودم به خود میبالیدم ... در زمان در
خواست من براي خواندن براي این که مرا دلخور نکرده باشد با ملایمت گفت : وقتی با هم هستیم و حرف میزنیم و
من تنها براي اینکه از تنهایی خسته نشود میخوانم.
WWW.IRANMEET.COM
Ramin.Samad@yahoo.com
کتابخانه نودهشتیا پر - شارلوت مري ماتیسن
wWw . 9 8 i A . C o m ٣٦
یک نکته همیشه براي من تعجب اور بود و ان این که حتی یک بار هم نشده بود اسم واقعی مرا بپرسد یا در مورد
زندگی گذشته ام کنجکاوي کند . هیچ گاه نخواسته بود که از شغل و کارم برایش تعریف کنم . یا راجع به خانه و
خانواده ام چیزي بگویم . در صورتی که من از تمام رمز و رموز زندگی او با خبر بودم و او از این نظر هیچ نگرانی
نداشت.
فصل نهم
تابستان با گرماي طاقت فرسایش در راه بود . میگویند رشد احساسات و علاقه بشري بستگی به محیط دارد اما من این
عقیده را نمی پذیرم چون : ان کوچه هاي تنگ و کثیف با بوي ماهی سرخ کرده که از اشپزخانه منازل به بیرون پراکنده
میشد ان صدا هاي کر کننده که از عبور کامیون هاي شرکت هاي ساختمانی ایجاد میشود اصولا مرا با ان محیط کثیف
متنفر و خسته میکرد . اما به محض ورود به طبقه سوم ان ساختمان سفید گوئی پا به دنیاي دیگري می گذاشتی و انگار
هیچ گونه ارتباطی با دنیاي خارج نداشته و ندارم.با ورود به منزلش رایحه دل انگیز مشامم را تحریک میکرد . سکوت
منزلش را راضی و خرسند میکرد.
اتاق هاي او براي من یک ارامشگاه فکر و خیال بود ساعتی را که با او سپري میکردم همه مشکلات زندگی را فراموش
میکردم و با ارامشی غیر قابل توصیف مواجه شدم . هر کس در زندگی مشکلاتی دارد تراکم این مشکلات است که
انسان را از زندگی بیزار میکند اما من در خانهی ان دختر زیبا همه ي غم هایم را فراموش میکردم.
از زمانی که ماویس دو اتاق خود را تخلیه کرد بسیار نگران شدم که چه کسی ممکن است ان ها را اجاره کند؟ این براي
من خیلی مهم بود زیرا به هر صورت دو نفر همسایه با همدیگر تماس هاي غیر قابل اجتنابی خواهد داشت و ترس من
بیشتر از شخصیت همسایه او بود . یک شب وقتی به دیدن ماویس میرفتم جوان مودبی شب بخیر گفت واز پله ها پایین
رفت بعدا فهمیدم که او وزنش همان افرادي هستند که در همسایگی ماویس می نشستند . ماویس میگفت که انها انسان
WWW.IRANMEET.COM
Ramin.Samad@yahoo.com
کتابخانه نودهشتیا پر - شارلوت مري ماتیسن
wWw . 9 8 i A . C o m ٣٧
هاي بی سر و صدایی هستند و کاري به کسی ندارند . در مورد اینکه در مورد رفت وامد من به خانه ي ماویس چه عقیده
اي دارد تا انجا که فهمیده بودم هیچ گونه عقیده خاصی در این مورد و جود نداشت . من از اینکه همسایه هاي ماویس
ادم حسابی بودند خوشحال بودم . او هم خیلی کم از اتاقش بیرون میرفت مگر براي خرید مواد غذایی و مایحتاج روزانه
.
با اینکه در فقر و تنگ دستی بسر میبرد سلیقه خاصی براي خرید داشت یکی دیگر از علل خروجش از خانه رساندن
کار هاي دستی و بر دري دوزي هایی که بسیار ظریف و تماشایی بودند به صاحبانش بود. باز هم تکرار میکنم ماویس
یک انسان فوق العاده بود گاهی سرود بچگانه میخواند تا مرا به وجد اورد .. بهترین دوران زندگی من ساعاتی بود که
در کنار ماویس بودم وجودش انقدر عزیز بود که حتی ازفکر اینکه رنجشی از من پیداکند می ترسیدم . ناراحتی و
افسردگی ماویس مایه ازردگی خاطر من بود . در این موارد کنارم منشست و برایم برایم تعریف میکرد که چطور از
این که تمام روز را در اتاقش تنها نشسته و خیاطی کرده خسته و کسل شده است من هم چاره اي نداشتم جز انکه
دلداریش بدهم در این موقع محو تماشاي او میشدم و از این که این موجود ظریف این طور خسته و ناتوان میشود رنج
میبردم.
این بار نیز بخاري را روشن کردم و مشغول تهیه سوپ شدم . او همیشه مدتی از وقتش را صرف مرتب کردن گل ها
میکرد ولی ان روز با بی میلی گل ها را از یک جا جمع کرد و همه را در گلدان گذاشت و کنار بخاري نشست.
فصل دهم
زن وفرزندم از این که هفته اي سه شب را در بیرون از خانه به سر میبردم ایرادي نمیگرفتند . ان ها هیچ وقت از غیبت
من ناراحت نمیشدند ان ها فکر میکردند که من سه شب در هفته را در باشگاه شام میخوردم . اما من تنها هفته اي یک
شب به باشگاه میرفتم و دوشب دیگر لحظاتی داشتم که نمیتوانستم ان ها را به حساب عمرم بگذارم زیرا چیزي ما فوق
WWW.IRANMEET.COM
Ramin.Samad@yahoo.com
کتابخانه نودهشتیا پر - شارلوت مري ماتیسن
wWw . 9 8 i A . C o m ٣٨
زندگی من بود و برایم مفهومی عزیزتر و شیرین تر از زندگی داشت . ان شب نیز مثل همیشه به هم لبخند میزدیم و با
صمیمیت شام تهیه میکردیم . ماویس گل ها را مرتب میرد و یا گرد وغبار مجسمه را میگرفت . وجودش همیشه باعث
افتخار من بود همانند گلی بود که اگر گلدان اتاقش نبود انجا به صورت یک مخروبه تاریخی و غیر قابل سکونت در می
امد و من هیچ گاه نمتواستم در ان هوایی که بوي ماویس نمیداد تنفس کنم . او براي منئ همانند یک عضو حساس مثل
چشم بود و اگر زمانی وارد منزلش میشدم و او را نمیدیم گوئی هیچ چیز را نمیدیدم . این ها همگی دستخوش عوامل و
خیالات شده بودند در صورتی که نه حادثه اي و نه تحولی رخ داده بود جز انکه ما را به هم نزدیکتر کرده بود . مثل
همیه ارام وبی سر وصدا پشت میز می نشستیم و در سکوتی که براي من هزار رمز وراز داشت همدیگر راتماشا
میکردیم . گاهی حرف میزدیم اما ماویس همیشه خسته و ازرده خاطر بود ما همانند تکه چوبی که گرفتار امواج
خروشان دریایی شده باشد دستخوش تلاطم بودیم . تلاطمی که معلوم نبود در اخر ما را به کجا خواهند کشاند و سر
انجام به کجا خواهد برد؟
می دانستم که ماویس حال مرا دارد ... شاید تنها به همین علت بود که پیوسته خسته و غمگین به نظر می امد.
ماویس هرگاه سرش را روي شانه هایم میگذاشت شروع به حرف زدن میکرد . از هر دري سخن میگفت اما حرف زدن
او شاید به این خاطر بود که در برابر من سکوت نکند.
وقتی شاهد ایمان وصمیمیتش نسبت به خود بودم غروري وصف ناپذیر در خود احساس میکردم و نوعی لذت به دلم
رسوخ میکرد . خود را ادمی میدیدم که به ارزوهایش یکی پس از دیگري جامه ي عمل پوشانده و اینک به همین خاطر
حلقه هاي گل افتخار را بر گردنش می اویزند...
هر زمان که از او میخواستم خانه اش را تغییر دهد یا حداقل اجازه دهد مخارجش را به به عهده بگیرم ناراحت میشد و
سکوت میرد . به این ترتیب متوجه مخالفتش شدم.
پیش خود فکر کردم که ما براي یکدیگر افریده شده بودیم . اما تفاوت سنی ما زیاد بود به جز این دیگر هیچ اختلافی
WWW.IRANMEET.COM
Ramin.Samad@yahoo.com
کتابخانه نودهشتیا پر - شارلوت مري ماتیسن
wWw . 9 8 i A . C o m ٣٩
با هم نداشتیم اما حالا این اختلاف نیز به نظر نمی امد . من جوانی قوي نیرومند و پر کار بودم . صبح ها با انرژي کامل
به سر کار میرفتم و با خشنودي وصف نا پذیر بر میگشتم . احساس میکردم زندگی به من لبخند زده و من از اینکه
چنین نعمتی نصیبم شده در پوست نمی گنجیدم . البته ماویس موجودي بود که همه ي مردان ارزوي داشتن چنین زنی
را دارند وقتی لبخند میزد هر مرد دیگري هم به جاي من بود ان زیبایی و ملاحت و نشاط را ستایش میکرد . وقتی
اندوهگین و ساکت بود نوعی ترس نا شناخته در من ظاهر شد سکو تش نشانه دو چیز بود:غم و عصبانیت.
او مثل پر ظریف و نرم بود من هیچ گاه قادر به شکستن سکوت او نبودم . سکوت او بیانگر این بود: از این دست و پاي
یاس رنگ و سر کوچک کار هاي بزرگی بر می اید .. وقتی سکوت میکرد میخواست با عقیده من در موردي مخصوص
مخالفت ومبارزه کند.
گویا زیاد حاشیه رفتم چندین بار در مورد تغییر خانه صحبت کردم اما به هیچ وجه حاضر به این کار نبود. همیشه
میگفت :همین وضعیت خوب است گاهی ان چنان ناراحت و پریشان خاطر میشدم که به نا چار خودم را فردي حسود و
بی اراده میدیدم . حسادت من به فرد مشخصی نبود . به خوبی میدانستم عمر خوشبختی کوتاه است ترس من از این
بود که مبادا ماویس از دستم برود بدون او وجودخارجی نداشتم اگر ماویس نبود روجر هم وجود نداشت.
اي واي اگر ماویس را از من میگرفتند دیگر من هیچ بودم او چراغ پر نور من بود که به تمام لحظات زندگیم حرارت و
شور و اشتیاق میبخشید . اگر این حرارت هستی بخش از من سلب میشد می خشکیدم !همین ترس و نگرانی همیشگی
باعث شد که او را بیش تر دوست داشته باشم این دوستی تصادفی به وجود امده بود ما هر دو ارزش ان را میدانستیم
و به هیچ بهایی حضر نبودیم ان را از دست بدهیم.
حرکات و کار هایش بسیار دلنشین شیرین و ظریف بود . اغلب شعر هایی را که در مدرسه شبانه روزي یا پس از ان
حفظ کرده بود می نوشت و با حرکات و رفتاري کوکانه که سبب تشدید حرارت من میشد اجرا میکرد او همیشه
طرفدار تنوع بود یکی از روز هایی که به دیدنش رفتم از جلوي در تا اتاق نشیمن را با برگ هاي گل تزیین کرده بود و
دو شاخه گل سرخ بر موهایش زده بود.
ماویس یک موجود غیر طبیعی یک موهبت خدایی . بالاخره یک فرشته بود. برایم غم وشادي عشق و نفرت همه ان ها
را به خاطر او میپرستیدم و در مقابلش مانند یک جوان بی تجربه تسلیم میشدم.
+ نوشته شده در جمعه یکم مرداد ۱۳۹۵ ساعت 14:28 توسط A.P @
|
